ده تا

آن روز دردم خیلی زیاد بود. علاوه بر درد، قلبم هم دچار حالاتی شد که در تزریق‌های قبلی تجربه نکرده بودم. اعصابم از دست پرستار خورد بود که دارو را کمترین زمان ممکن تزریق کرده بود. من سعی کرده بودم دکتر را متقاعد کنم دیگر مرا به آن درمانگاهی که تزریق را به جای ۴ ساعت، دو ساعت و نیمه انجام داده بود نفرستد. کلی توی ذهنم برای پرستار خط و نشان کشیدم. از امیر خواستم او سر صحبت را باز کند چون صدای من در نمی‌آید، توی آن شلوغی مثل فرفره از دستم در می‌رود. تصمیم داشتم اگر باز هم تکرار کرد بروم دفتر پرستاری گزارش بدهم. حتی می‌دانستم چه توضیحاتی بهش بدهم اگر زیر بار نرفت.

می‌خواستم برایش توضیح بدهم که وقتی سرم با سرعت وارد رگ شود، اگر خونریزی فعالی وجود نداشته باشد، اولین واکنش بدن دفع آن مایع است چون نمی‌خواهد دچار مسمومیت آب شویم. برای همین مثانه من به آن سرعت پر شده بود. از طرفی چون حاوی دارویی تهاجمی است، ورود ناگهانی دارو اولین واکنش بدن، ایجاد علایم آلرژیک است. برای همین من و بیماران بدبخت دیگر سوزش گلو و گوش داشتیم و پرستار سوپرمن با آب جوش بالای سر همه حاضر بود. از سوی دیگر داروی کمتری جذب می‌شود چون مسیر مایع ورودی به سمت کلیه‌ها تنظیم شده و سرعت بالا، فرصت به گیرنده‌ها نمی‌دهد که مولکولهای دارو را شکار کنند.

فردا صبح، کمی دیرتر از هشت‌ونیم رسیدیم. نسبت به روز قبل خلوت‌تر بود. روی همان تخت دراز کشیدم. کنارم  مرد جوانی زیر سرم چشم‌هایش را بسته بود. خانمی که مادرش بود آمد جلو تا کمک کند. پرستار با سرم آمد پیشم و گفت امروز سرمت را سه ساعته می‌زنم. گفتم این درست است. گفت داروهای شما در رنج داروهای شیمی‌درمانی است ما آنها را سریع تزریق می‌کنیم. اصلاً روی چه اصلی می‌گویند سه ساعت طول بکشد؟ گفتم این حرف را نزن، درسش را خواندی من خودم همکارت هستم وقتی می‌گویند دارو و حتی سرمی در فلان بازه زمانی انفوزه شود فلان و بیسار. دیگر نشسته بود به گرفتن رگ. گفتم خانم اعلا همیشه حواسش بود و دقت می‌کرد به این مسئله. ابرو انداخت بالا که زمان او تخت‌ها اکثراً خالی بودند مثل الآن نبود گفتم این حرف را نزن. دروغ می‌گفت یا مغزش گولش زده بود. گفت همان موقع هم ما کارها را پیش می‌بردیم. چون سرپرستار بود طبعاً اوایل دیده بودم پرستار هم بود در بخش، بعد دست تنها شد. پرسیدم نمی‌آید دیگر؟ با لحن خودپسندانه‌ای ابرو انداخت که نه فرستادند جای دیگر و فرستادند را طوری گفت انگار پرتش کرده باشند. رفت سمت دیگرم برای رگ گرفتن و مادر بیمار کناری هم آمد کمک چون دست چپم را باید صاف می‌کردند. البته فشار زیادی نمی‌خواهد اگر مهربان باشی. پرسید کجا کار می‌کردی؟ و سابقه‌ات و بیماری و داروهایت و بحث چرخید و مادر حواسش جمع مهربانی بود و پسر چشمهایش را بسته بود. سرم را باز کرد که امروز آهسته برود ببینیم چه می‌شود. گفتم بله آهسته برود.

بعد متوجه شدم پسر در تجربه تزریق قبلی جای دیگری چون سرعت تجویز رعایت نشده دچار مشکلات تنفسی شده بود و تنذیر و تنبیه کرده بودند که مبادا رعایت نکنند و خانم شستش خبردار شده بود انگار مسئله جدی است و من بعد ما هم هر بیماری که آمد خبری از آب جوش نبود و مثانه پر نشد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.