روزگاران را چه شد؟

مریم، بیا برای این عکس قصه بگوییم. قصه دختر پر حرفی که دوستت داشت. بسیار لاغرم پس مال وقتی است که هادی رفته. وقتی با تو شیفتم زیاد حرف می‌زنم. تپلی مهربان. احتمالش زیاد است که فردا صبحش پیاده برگردیم خانه. شاید برف بگیرد فردا. اولش نم‌نم. بزنیم از هفده شهریور برویم تا کوچه‌باغ. تو بعدش جدا بشوی بروی سمتی و من سمتی. برف حتماً خیلی تند شده است و آدم برفی شده‌ایم. تو را نمی‌دانم ولی من بقیه راه تا خانه را باز هم پیاده می‌روم. دو سال است ام‌اس دارم ولی خستگی سرم نمی‌شود. من همانم که دوستی می‌گفت سوخت اتمی دارم. هنوز مثل بالرین‌ها به قول دکتر بزرگ‌زاده، یا به قول ناهید سبزی مثل پروانه‌هام. هنوز و تا آخرین روز که نشستم روی ویلچر کسی باور نمی‌کرد ام‌اس دارم. خانم حق‌سای مرا فرستاد پیش دکتر نجاران تهران. توی مطبش من و زن‌داداشم گریه کردیم. دکتر مسلمی تا سالهای آخر می‌گفت تشخیص اشتباه دادند برایت. خب، حق داشتند. تا حالا بالرینی که ام‌اس گرفته باشد ندیده بودند. ‌

چند وقت پیش‌ها فکر می‌کردم عاشق راه رفتن بودم اما نه، من عاشق پاهایم بودم. توی خوابگاه جلوی آینه قدی خروجی می‌ایستادم و پاهایم را تماشا می‌کردم. از کنار مغازه‌ها که رد می‌شدم توی شیشه‌ها پاهایم را تماشا می‌کردم. پاهای زیبای خوش‌تراش بلندم را. پاهایی که دیگر نه تنها نمی‌بینمشان، نه تنها گزگز و اسپاسم‌شان اذیتم می‌کنند بلکه وقتی چشمم توی آسانسور به‌شان می‌افتد، نگاهم را می‌دزدم. ‌

یک عکس چه می‌کند با آدم. نوبت توست مریم. برایم می‌گویی؟‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.