سخت گیرد زندگی بر مردمان سختگیر

شب‌های تابستان نه ده سال پیش باشد. فرشی که ترنجش مرکز ابدی جهان بود را پهن کنند توی حیاط وقتی ما می‌آییم تبریز. جاها را پهن کنیم صف کنار هم. دعوا باشد سر کنار کی خوابیدن. باد بپیچد لای شاخ و برگ درختهای ابدی، حوض خالی ابدی. گربه خرهٔ ابدی بالا سرمان سان ببیند. مادر توی اتاقش تنها بخوابد. از خنکی رو به سرما بچپم زیر لحاف پشمی جدیدی که مادر برایم دوخته. سر بچه‌ها که فقط در همین چند روزی که ما هستیم اجازه دارند در حیاط بخوابند داد بزنم. هادی کوچولو بی‌که نگاهم کند بگوید عمه خوب نیست انقدر سخت می‌گیری. بپرسم من سختگیرم؟ بی‌که نگاهم کند بگوید خیلی. من خجالت بکشم که انقدر سختگیرم که هادی کوچولو بزند توی ذوق عمه جانش و همانطور شرمگین وسط خنده‌های علی‌اکبر و مهدیه و الهه خوابم ببرد.

این شب‌های خانه ششم که عین شبهای ابدی تابستان حیاط خانه پدری سرد است. کجا هستند دلتنگی‌های من؟ دلتنگی‌های ابدی. سختـ ـگیر؟

 

 

ساعت ۲ شب/بامداد؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.