پانزده تا

سری قبل بعد از آن انفوزیون پر ماجرا، فکری شدم با دکتر آیرملو مطرح کنم به جای ریتوکسی‌مب، مثل سابق متوتروکسات بخورم. گفت فرصت بدهم تا درباره‌اش فکر کند. اما خودم چند ماه بعد به این نتیجه رسیدم با اوضاع معده و هیولا، بهتر است قید متوتروکسات را بزنم.

لذا هیچ صدایش را در نیاوردم. آزمایشات معمول را انجام دادیم و چون «همکلاسی دوران دبیرستان و بعدها همکار» مهربانم حواسش بود بهم خبر داده بود ۲۶ آبان می‌روند باکو پیش پسرشان و جوری تنظیم کردم که بتواند برای تزریق دارو تبریز باشد. از شانس عجیب و غریبی هواپیمایی باهاشان تماس می‌گیرد و پرواز را کنسل می‌کند. پروازی که قرار بود تبریز-استانبول-باکو باشد بدون بار، به خواست خدا تبدیل شد به پرواز تهران-باکو با ۶۰ کیلو بار. تاریخش هم دو روز عقب افتاد.

این میان به خاطر افزایش و کاهش شدید فشارخون که در مهر و آبان تجربه کردم ترس به جانم افتاد که مبادا موقع تزریق مشکل ناخواسته‌ای پیش بیاید و دوستم اذیت شود. به دکتر آیرملو ایمیل فرستادم و از کلینیکی که کارتش را این‌بار منشی داده بود برای یکشنبه صبح وقت گرفتیم. کلینیک کجاست؟ شرق تبریز! از عرب تبریز باید می‌کوبیدیم می‌رفتیم شرق تبریز. انگار قحطی کلینیک و بیمارستان باشد!

از دست این دکترها.

شنبه شب که تبریک روز پرستار را فرستادم اتفاقاً همان عزیز مهربان زنگ زد و گفت شیفت است و پرسید چه خبر چه کردی؟ بعد از کمی گفتگو و خداحافظی خیلی اتفاقی دیدم دکتر آیرملو جواب داده که مشکلی پیش نمی‌آید و استامینوفن ساده یا کدئینه بخورم. کِی؟ ساعت ۱۱ شب. به دوستم پیام دادم که قبول زحمت کند بیاید رگ بگیرد بقیه کارها را امیر کنارم هست. امیر وقت کلینیک را کنسل کرد و رفت لوازم و داروهای مورد نیاز را گرفت.

با اینکه هنوز اضطراب داشتم اما صدقه دادم و منتظر صبح ماندم تا ببینیم چه ساعتی فرصت می‌کند بیاید منزل ما. ساعت ۹ زنگ زد که با شوهرم داریم توی  بازار صبحانه می‌خوریم، برایت «دمار» بگیرم یک پرس؟ نگو در اینستاگرام دیده مردم می‌روند توی بازار صبحانه می‌خورند اینها هم رفتند. یک پرس دمار سفارش دادند با یک پرس املت. مرد کافه‌دار وقتی فهمیده برعکس همیشه این خانم است که دمار را کشیده جلوی خودش کلی سوژه شدند. می‌گفت زنگ زدم به تو گفتم خیلی داش‌مشتی هستی حتماً اهلش هستی که به رخ شوهرم بکشم نشد.

ساعت حدود ۱۱ صبح بعد از کارهای بانکی تهیه ارز دولتی آمد. گفت فهمیدند اصلاً لازم نبوده حضوری بروند و با نرم‌افزار بله می‌توانستند ارز بگیرند. خلاصه رگ گرفت و طرز تزریق داروها را یاد امیر داد و کمی پیشم ماند و رفت که چمدانهایشان را ببندد و من ماندم و شرمندگی از مهربانی دوستان بهتر از گلم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.