امروز بیست و هشتم اسفند بود اصلاً باورم نمیشود که امسال بالاخره تمام شد امسال سال پر رنج و زحمتی برای من بود و اندوه.
هرچه بود گذشت و تمام شد مثل همه این ۴۵ سالی که گذشتند و تمام شدند. یک روز مانده به پایان سال. اگر بگویم آرزو داشتم تمام شدن امسال را نبینم دروغ نگفتم. من بارها به گوشهای که گمان میکردم ایستاده است و بنده گناهکار خدا را تماشا میکند نگاه کردم و پرسیدم آیا زمانش نرسیده است؟ بارها از شدت اندوه و بغضی که مجبورم فرو بخورم حس کردم جانم دارد از بدنم خارج میشود و خوشحال شدم اما دوباره به زندگی بازگشتم و دوباره درد کشیدم و دوباره اطرافیانم را به زحمت انداختم. چیزی که بیشتر از خود ناتوانی و بیماری اذیتم میکند.
امسال بر خلاف سالهای قبل اصلاً آماده سال تحویل نیستم. دنبال چیدن سفره یا تمیز کردن خانه، مرتب کردن خانه، انتخاب لباسی که بپوشم نیستم. سالی که گذشت و سخت گذشت احتمالاً آغاز سالهای سختتر است و نمیدانم این سخت جانی من از سختی ایمانم به خداوند است یا چه؟
بارها از دیگران خواستم مرا روی ویلچر بگذارند تا توی خانه بچرخم و ببینم خانه جدیدمان چطوری است؟ تغییری بدهم، جای چیزها را یاد بگیرم، آنطور که دلم میخواهد گوشههایی را مرتب کنم. اما گویی دیگران هم چشم امیدشان دارد کم سو میشود، چون هیچکس اعتنایی نکرد و من کمکم دیگر از به زبان آوردنش دست کشیدم، دست میکشم.
زندگی این است سوسن خانم. گاهی میرسد که تو دیگر خانوم یک خانه نیستی. صاحب یک خانه نیستی. تو فقط جسمی افتاده روی یک تخت در گوشهای از یک اتاقی، که از اتفاق اتاق پذیرایی است. جلوی چشم همه، اما چشمی دیگر تو را .نمیبیند. کسی دیگر تو را نمیشنود. خواسته تو برای کسی دیگر مهم نیست
زندگی این است سوسن خانم. بهش عادت کن! بقیه عمرت شاید از این هم بدتر باشد. تو دیگر سکاندار هیچ کشتی نیستی. حتی پارو زن قایقی کوچک هم نیستی. تو یک مهمانی. مهمانی کم اهمیت در جایی نشسته به تماشا. به تماشای مهمانی بزرگی پر از آدمهای پر از آرزو، دغدغه، مشکلات و افکار برآشفته که مجالی برای تو ندارند. آرام بگیر سوسن خانم و عادت کن! یک روزی بالاخره برای بردنت میآیم. من سر قولم هستم.
*سعدی جان
سلام سوسن خان نازنین
سال نو شما مبارک💐💐💐
سلام سمیه جان سال نوی شما هم مبارک باد.