بعد از هشت سال، از بس از پینترست پیغام پسغام میرسید به صندوق الکترونیکی که گفتم بروم ببینم چه خبر است. خبر باز کردن پوشه تبریز و دیدن عکسی هوایی از قشنگترین نقطه عالم بود. لرزیدن دل و تر شدن چشم.
شاکی من باید باشم یا تو؟ گیریم شنبه توی مسیر خیالم از قرارمان نگذشت، یاد حوض و مرغان سیمانی و فوارهاش نکردم. دلم حال درخت روبروی نیمکت همیشگی را که انگار هرگز قرار نبود بزرگ شود نپرسید.
تو چی؟ ما قرارمان بود برای بُردنم بیایی، نه که با بیماری که اول حروف اسمهایمان است به صلابهام بکشی. قرارمان این همه آهندلی نبود. بود؟
به دلت، کز دلت به در نکنم
سختتر زین مخواه سوگندی
* سعدی