موتیفات پائیزانه

۱. آقا جان! گیریم که ما خوشمان می‌آید که هی تالاپ تالاپ قلب‌هامان با هم تله‌پاتی داشته باشند. یا وقتی غمگین شدیم، شستمان خبردار بشود. گیریم که من خوشم می‌آمد که وقتی زانویم درد می‌گرفت، زانوی تو هم دردش می‌گرفت. ولی دیگر خوشمان نمی‌آید که شما سرماخورده باشی و ما هم دچارش بشویم که! ۲. بعد دوستِ نازنینی…Continue reading موتیفات پائیزانه

یا ضامنِ آهو، سلام!

می‌دانید؟ من خیلی دیرتر آمدم منزلِ شما. یعنی آن اوایل که هی از این و آن می‌شنیدیم ابهت و عظمتِ بارگاه‌تان را، یک‌جورهایی میلمان نمی‌کشید بیاییم پابوس. نه که آن روزها، که نه، آن سالها مشغول تحقیقاتِ اصولی و زیربنایی در خصوص دین و این فقرات بودیم، این قرتی‌بازی‌ها به مذاقمان خوش نمی‌آمد. بعد آن…Continue reading یا ضامنِ آهو، سلام!

جیکوب: خداوندگار لاست؟

از آنجایی که یواش یواش دارم آماده می‌شوم بروم سر خانه و زندگی‌امان، کوچولو کوچولو جمع می‌کنم متعلقات را و هی فکر می‌کنم به اینکه آدمی‌زاد چرا اینقدر فکر «جمع کردن» است؟ جمع‌آوردنِ چیزهایی که یک کدامشان را هم نمی‌تواند با خودش ببرد آن یکی دنیا هم که نه، زیرِ خاک حتی! دیروز نشسته بودم…Continue reading جیکوب: خداوندگار لاست؟

خانه‌ی رویاهای من!

نشده بود به خانه‌ای که ممکن است بعدها در آن زندگی کنم فکر کنم. نه اینکه هرگز پیش نیامده باشد. همیشه دلم از این خانه‌های حیاط‌دار می‌خواست. از آنها که بشود باغچه داشت، درخت داشت. گُل کاشت. بعد دو تا صندلی داشت، از آنها که تا می‌شوند. با یک میز کوچولو. گذاشت یک گوشه‌ حیاط…Continue reading خانه‌ی رویاهای من!

یکی که دستش شفا بود

چانه‌ام را تکیه داده بودم به کمرِ عصا. زن نمی‌دانست بچه را نگهدارد توی بغلش یا کبف سامسونتِ پُر از مدارک را که دهان باز کرده بود و ول می‌شد از دستش تا می‌آمد بچه را تکیه بدهد به صندلی، کنترل کند. دکتری که روبروی من نشسته بود صدایش بلند شد به منشی‌ جلسه که…Continue reading یکی که دستش شفا بود

از شوقِ نـ+نوشتن!

دستم به نوشتن نمی‌رود. بعد ذهنم پُر شده است از کلماتی که روزنه‌ای نمی‌یابند برای جاری شدن. ثروت عظیمِ زندگی‌ی من. دستم به نوشتن نمی‌رود. غصه که نباشد، غم که باد نکند میان حنجره، لابه‌لای سینه‌ها، فکر و ذکر که درگیر نباشد میان خیر و شر، واقعیت و اوهام، دستم به نوشتن نمی‌رود. فراموش نمی‌کنیم…Continue reading از شوقِ نـ+نوشتن!

این قطارهای لعنتی

دلم برایت تنگ می‌شود، حالا که بوی تو را نمی‌دهد دیوار، پنجره، دست‌هایم حتی. دلم شور می‌زند برایت، چرا ننویسم؟ دلم حتی تنگ می‌شود برای وقتی که می‌پرسی خانومی چرا دلم گرفته است؟ که مبادا از دلگیری‌ من دارد که آب می‌خورد. می‌خورد! می‌دانی؟ دلم تنگ می‌شود برای دست‌های تو که بوی تو را می‌دهند،…Continue reading این قطارهای لعنتی