«میدانستم خوبی، ولی نه تا این حد»، خوب. کم هستند آدمهایی که میشود از لابهلای نوشتارشان، شناختشان. آدمهایی که حقیقتشان چونان اصیل است و بیریا که بویِ برکتشان میپیچد میانِ کلماتشان و عطر حرمتی غریب از احساسشان میپراکند در خلال آرزوهاشان که سادهاند و لطیف. من که آزموده بودم آدمهای دروغین با کلماتِ زیبای پرطمطراقِ…Continue reading دیگه دستِ من نیست!*
ماه: آبان ۱۳۹۰
تمام شد.
چند ساعتی است که نشسته بودم و کامنتهای وبلاگ قبلیام را بازخوانی میکردم و با هر کلمهای از آدمهای آشنا که مرور میکردم، غم روی سینهام سنگین میشد. از آدمهایی که با اسامی من درآوردی ماهها رنجورم داشتند. بی که مرا بشناسند. یا آنهایی که گویا میشناختند. آنهایی را که دوستتر داشتم و غمشان سنگین…Continue reading تمام شد.
از تب روشنفکری
«یقین دارم که از صد نفرتان دوتاتان هم نه این چند قصه را خواندهاید و نه این چند فیلمهای من را دیدهاید، و حالا که اینجا آمدهاید همانجور است که تشریف برده باشید به سیرک، به جایی که فیل هوا میکنند. کار من که چیزی نیست، اصلاً از نثر و قصه و از فیلم چیزی…Continue reading از تب روشنفکری
از کتابی که میخوانم.
به لیلا که غم دارد و حسرت و اندوه … که رخت بربستنها و رفتنها چه به ناگاه شدهاند این روزها و یا بودهاند و ما خبر نداشتیم تا مبتلایش شدیم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «پیراهن کاموا را خریده بودم، اما نمیدانستم با آن چهکار میتوانم بکنم. آیا میشد که گاهی آن را یواشکی از زیر کتِ…Continue reading از کتابی که میخوانم.
از کنسرتها و کابوسها
میدانم قذافی را کشتهاند. گاهی کشته شدنِ این دیکتاتورها بیشتر به نفع دیکتاتور ـ پروران است تا زنده ماندنشان. هرطوری شده میزنند و میکُشند. کک کسی که چه بگزد چه نه، به درک! این وسط آنقدر از این واقعه نوشتهاند که به من چه اصلاً؟ مهم این است که امروز دیر بیدار شدم، خیلی دیر.…Continue reading از کنسرتها و کابوسها
بطریِ آزاد!
ماهی آزاد را زیاد دیدهایم. همان ماهیهایی که خلافِ جهت آب شنا میکنند. همانهایی که خرسهای قهوهای خوب بلدند شکارشان کنند. حتماً دیدهاید. نمیدانم چرا اسمشان آزاد است، چون خلافِ جهتِ آب شنا میکنند؟ نمیدانم. مهم نیست حالا که دارم این را مینویسم بهاش فکر کنم. میخواهم در مورد موجودِ دیگری بنویسم. موجود چون «وجود»…Continue reading بطریِ آزاد!
یه حبه قند
نیمه اول سال، فیلمهای خوبی نداشتیم در سینماها. به جز «اینجا بدون من» به جرأت میتوان گفت مابقی فیلمها ارزش تماشا کردن نداشتند. اما، در نیمه دوم سال، وسوسهی سینما دست از سر ما برنمیدارد. با فیلمهایی چون:«یه حبه قند» و «شکارچی شنبه» و … دیشب به دعوت دوستانِ خوبمان [همان زوجی که آقاشون دوستِ قدیمی آقامون هستند و…Continue reading یه حبه قند