تبریز کلاغ زیاد دارد. البته نه همه جایش. ائلگلی که بروی صدای قار و قارشان سرتان را میبَرد! جاهای دیگر پیدایشان نمیشود، جاهای دیگر مثلاً توی حیاط مدرسهای که راهنمایی و متوسطه را آنجا بودم، کفتر زیاد بود. ارومیه اما گنجشک زیاد دارد. کنار ساختمان دادگستریاش به جای برگ، روی شاخههای درختهاش گنجشک روئیده. جیکجیک…Continue reading از پرندهگان شهری!
ماه: آبان ۱۳۹۰
چگونه خادم افتخاری حرم امام رضا (ع) شویم؟
۱. وقتی رسیدیم، مثل همیشه تسبیح راه افتاد که برود حرم. من دلم آتش گرفت. نشستن توی قطار خستهام کرده بود. پاهایم اسپاسم داشت، دلم حرم میخواست. این همه راه نیامده بودم که حسرت به دل بمانم. امیر که برگشت با ویلچیر برگشت، لباس گرم پوشیدم و رفتیم سمتِ حرم. از بازرسی که رد شدیم،…Continue reading چگونه خادم افتخاری حرم امام رضا (ع) شویم؟
زیر آسمان شهر
مادر دیشب رفت. توی ماشین دستهاش را لمس کردم. فقط گرفتم و فشار دادم و بعد رها کردم … دستهاش یک گرمی خاصی دارد، حتی تناش همیشه گرمای خاصی داشت، وقتهایی که از ترس و وحشت میخزیدم در بالیناش. خانهامان خالی شده است حالا از این گرما … گرما به تندی و خشونتی عجیب همراه…Continue reading زیر آسمان شهر
پدر هم بود آن سال …
هیچ وقت اینجا از اولینباری که رفته بودم مشهد ننوشتهام. سال ۸۱ بود، هم عید بود و هم محرم. پدر هم بود و تسبیح و علی و من و مادر و داداش احمد. هیچوقت ننوشته بودم که وقتی رسیدیم مشهد، با تسبیح و مادر و علی دویدیم سمتِ حرم و پدر و داداش احمد ماندند…Continue reading پدر هم بود آن سال …
رسیدن به خیر!
من و مادر بیداریم. نصفِ شب رسیدیم تهران و هنوز امیر و تسبیح خواب هستند از بس خستهاند. برای مادر چای دم کردهام و از بس که گرسنهایم به روی خودمان نمیآوریم تا بچهها هم بیدار شوند. از کِی نشستهام به خواندنِ وبلاگهای به روز شده، از یکی شاد برگشتهام و از یکی دمغ. کلیشان…Continue reading رسیدن به خیر!
حمایت از مردم بحرین!
این هفته چون مهمان داشتم [مادر و تسبیح]، و کلی کار انجام نشدهی خیلی واجب. نشستم یک لیستی نوشتم و بعد هر طوری بود، کارهای گنده و اصلی را انجام دادم. بعد در همین فاصله، فیلم «زندگیام بدون من» را دیدم. بغضم گرفت حقیقتاً. اینکه واقعاً چرا اینقدر خیالمان از بابتِ باقیماندهی عمرمان راحت است…Continue reading حمایت از مردم بحرین!
بیوایدئولوژی!
توی بیمارستان، بعد از ظهرها کلاس زبان داشتیم. معلممان آقای غمسوار بود. از آن معلمهایی که با همهی کم سن و سال بودنشان، جبروت خودشان را دارند و به ازای هر کلمهی فارسی یا ترکی که استفاده میکردیم جریمهامان میکرد. همانی که وقتی داستان «شمعدانی» را به انگلیسی برگردانده بودم برای تکلیفامان، بعد از کلی…Continue reading بیوایدئولوژی!