آمدن‌ها

خیلی خوب است وقتی از یک مسافرت برمی‌گردی و به شدت خسته هستی، خانه‌ات تمیز و مرتب باشد! البته وقتی وارد خانه می‌شوی. بعد از باز کردن چمدان‌ها، فرقی نمی‌کند. با امیر صبحانه خوردم و لذت بردم چون خیلی کم پیش می‌آید با هم صبحانه بخوریم. سوغاتی‌هایش را برداشت و رفت سر کار. من کمی «کلیدر» خواندم و خوابیدم…Continue reading آمدن‌ها

جانم …

تا حالا شده فکر کنید مثل گالیور به زمین میخ شده‌اید؟! این احساسی بود که دیروز از صبح تا عصر داشتم. وقتی می‌خواستم برای امیر از درد و سنگینی بدنم بگویم گفتم مثل گالیور به زمین میخ شده بودم. این تعبیر همان موقع به ذهنم خطور کرد ولی می‌دانستم تمام واقعه را در خود ندارد. گریه می‌کردم و می‌دانستم…Continue reading جانم …

از شتاب‌ها

دستم را از بس گرفته‌ام به دیوارها، سیاه شده‌اند. کفِ دست‌هایم را نگاه می‌کنم که سیاه نیستند. حالا که نگاه می‌کنم حتی اینطور هم به نظر نمی‌رسد که یک وقتی سیاه شده باشند. ولی دیوار آنجاهایی که برای ایستادن و حفظ تعادل به‌اش تکیه داده‌ام سیاه شده است. نمی‌دانم. حتی دلم نمی‌خواهد تمیزشان کنم. حالا هر چقدر هم توی…Continue reading از شتاب‌ها

فاز نول!

صبح که بیدار شدم دیدم امیر دارد با کلید آشپزخانه ور می‌رود، پرسیدم چی شده است با تحکم مردانه‌ای گفت «هیچی»! یعنی به تو چه اصلاً! من هم پتو را کشیدم سرم و خوابیدم. بعد خودش گفت که آشپزخانه برق ندارد و یخ‌های فریزر آب شده‌اند!! اینکه از کِی برق نداشته ذهن ما را درگیر کرد. دیشب که رسیدیم…Continue reading فاز نول!

غلط‌گیر یا عیب‌یاب!

چند وقتِ پیش آیدا (+) نوشته بود که بطور اتوماتیک چشمانش موقع خواندن هر متنی، بای‌دیفالت شروع به غلط‌گیری می‌کنند. من البته اینطوری نیستم. این را وقتی متوجه شدم که آن اس.ام.اس کذایی رسید دستم. ولی در مورد اینکه من هم به طور اتوماتیک موقع خواندنِ هر گونه رمان و داستانی ـ هر چقدر عزیز و جذاب…Continue reading غلط‌گیر یا عیب‌یاب!

مرسولات!

قبلاً هم نوشته بودم که عاشق نامه‌نگاری هستم. حالا با نوشتن چند نامه برای برادرزاده‌هایم امروز با یک بازخورد ناناز روبرو شدم! چندین نامه‌ خوشگل و خوش‌خطی که حتی به شدت سعی کرده‌اند از شیوه‌ نامه‌نگاری من تقلید کنند با نقاشی‌های قشنگ و هادی کوچولو! هادی کوچولو!    

دیدگاه: چرا؟

دیروز فرصت پیدا کردم و داستان «چرا؟» از رضا براهنی را که آقای انصاری انتخاب و عرضه کرده بودند (+) را خواندم. همان روزی که ذخیره‌اش کردم تا یک قسمت‌هایی را خوانده بودم. ولی نه با حوصله. داستان «چرا؟» داستانِ «هسته اولیه حقیقت بود که مثل کوه «عینالی» در شمال شهر، که در طول هزاران سال دست نخورده باقی مانده…Continue reading دیدگاه: چرا؟