دیشب، داشتم برای همسر جان و همزاد جان تالیاتلی میپختم. یعنی همزاد جان با آقای میم.الف تشریف برده بودند دَدَر، ما هم مشغول پُخت و پز بودیم و همسر جان مشغول نتگردی. بعد دور از جان، همزاد زنگ زد که حالِ میم.الف خوش نمیباشد و حتی بد هم میباشد و این است که دارند برمیگردند…Continue reading زنده از آنیم که نمردهایم خوب!
برچسب: آشپزی
الجار ثمّ الدار
همسایهی خوب غنیمت است. این را هم پدر میگفت و هم مادر میگوید. شاید برای خانوادههای سنتی مثلِ خانوادهی ما که پنجاه شصت سال است توی همان محله و کوچه زندگی کردهاند، بین خانوادههایی که شبچره راه میانداختند با هم و یک بشقاب از شاماشان را اگر میآوردند در خانهی آن یکی، اخم نمیکردند و…Continue reading الجار ثمّ الدار
My baby
بچهها را دوست دارم. خیلی. از همان وقتی که فهمیدم آخرین فرزند خانواده بودن یعنی نداشتنِ خواهر و برادر کوچکتر و این شد که طاهره نمیگذاشت با فاطمهاشان بازی کنم گریهکنان میدویدم سمتِ خانه و داد میزدم سر مادر که من خواهر کوچولو میخواهم. منتظر شده باشم سیب به دنیا بیاید و بشوم خاله و…Continue reading My baby
موتیفات رفیقانه
اول اینکه آنقدر بدمزه میشود وقتی از رفیق دلنوازی میشنوی که عزیز دوستی رفته است پیش خدا … آنقدر که تلخیاش مینشیند روی تمام مزههای زندگیات … لیلا راست میگوید که ما خوب درک میکنیم بیپدری را … دوم اینکه هی زنگ زدم به انجمن ام.اس، هیشکی جواب نداد. هی زنگ زدم بیمارستان سینا، آخرش…Continue reading موتیفات رفیقانه
موتیفات شهریوری
۱. یکی از سرگرمیهای خانمها، علیالخصوص در همین ماه رمضان، زیر و رو کردن دانش آشپزیاشان است. اینکه سفرهاشان رنگینتر باشد و هر جایی که رفتند، غذا و دسر جدیدی را دیدند، یا با اتکا به فنون و رموز خانهداری، کاشف به عمل آورند که مواد اولیهاش چی بوده است؛ یا هم که به بهانهی…Continue reading موتیفات شهریوری
موتیفات از ماست که بر ماست!
۱. خوب. خیلیها را میشناسم که بر حسب اتفاق پولدار شدند. یک خانوادهای را میشناسم که تا همین سال قبل، آه نداشتند با ناله سودا کنند. خانوادهی پرجمعیتی بودند با والدینی پیر و از کار افتاده. خیلی سال پیش دولت بهاشان قطه زمینی داده بود که خودشان کم کم ساخته بودندش و سرپناهاشان شده بود.…Continue reading موتیفات از ماست که بر ماست!
شمعدانی من هستم! مراقبش باش!
همانطور که مراقب بودم آرد داخل مایع گولهگوله نشود، یاد آن قلمهی شمعدانی افتادم. چرایش را نمیدانم اما یاد آن افتادم و یاد آن بالکن کوچکی که لیوان آبی را که قلمه را گذاشته بودی داخلش را گذاشتی آنجا. یادم افتاد که به من گفته بودی مدتی که نبودی سرایدار گلدانش را با خودش برده…Continue reading شمعدانی من هستم! مراقبش باش!