موتیفات درد دلانه!

یکم: وقتی پُست قبلی را نوشتم، امیر گفت از دردهایت ننویس تا بدخواهانت دلشاد نشوند. گفتم همه‌اش این نبود که از درد بنویسم، اشاره‌ام به فعالیت ذهنی شدید آن شب و داستانی که به تمام در خیال نوشتم، تمام زندگی‌ام که مرورش کردم، غلیانِ احساساتِ ضد و نقیض و در نهایت، آن حسرتی که قرار…Continue reading موتیفات درد دلانه!

از دوست

امروز با اینکه حالم چندان مساعد بیرون رفتن نبود، رفتیم دیدنِ نسیم عزیزم که آرام فرصت را فراهم آورده بود. در کافه‌ی دنج و قهوه‌ای رنگِ اُپرا، ساعاتِ دلپذیری داشتیم از این جهت که می‌دیدم چقدر وضعیتِ جسمی و ظاهری نسیم با آخرین باری که دیده بودمش فرق کرده است و از صورتِ قشنگش، نشاط…Continue reading از دوست

تا حالا جمع روشن‌فکرها رفتی؟*

ساعت هشت و نیم صبح بود که زنگ در را زدند. من هنوز خواب بودم چون دیشب مهمان بودیم و دیر خوابیده بودم. مهمان داشتم امروز، قرار بود ناهید ساعت ۱۰ بیاید و بعد تا یازده باشد که برود دنبال پسرش. ساعت هشت و نیم بود و فکر کردم شاید پست‌چی باشد، ناهید بود. (سلام…Continue reading تا حالا جمع روشن‌فکرها رفتی؟*

از دوستانِ خوب من!

*مهسا از خوانندگانِ چندین ساله‌ی وبلاگِ من است. ولی تماس نزدیک‌مان از اسفند پارسال به گمانم شروع شد. بعد هر چه قرار می‌گذاشتیم برای دیدار احتمالی به خاطر مسائل تلخ و شیرینی به هم می‌خورد. تا اینکه دو سه هفته پیش کامنتِ خصوصی‌اش کلی خوشحالم کرد که عروس شده بود. دیگر دیدارمان جدی شده بود.…Continue reading از دوستانِ خوب من!

میهمان عزیز

امروز منتظر آمدنِ دوست عزیزی بودم. هی دلم تاپ‌تاپ می‌زد که کِی می‌رسد یعنی؟ بعد وقتی از پله‌ها داشت می‌آمد بالا گفتم ببخشید ما پله‌هامان زیاد است دوست جان! گفت اتفاقاً داشتم به تو فکر می‌کردم! با این پله‌ها چه می‌کنی؟! … یک کاری می‌کنیم دیگر!! اگر کسی نداند خدا می‌داند که چندین بار مدیونِ…Continue reading میهمان عزیز

یک گوشه زندگی!

همیشه ترسو بودم. خانه‌ی بزرگ پدری با آن هم اتاق‌های تو در تو [که هر کدام دو تا در داشتند] و آن شب‌های تاریکی و نور ضعیف و پت‌پتِ چراغ گردسوزشان برای کاشت و داشتِ بذر ترس در وجودم کفایت می‌کردند. بدترین قسمت‌ش، دستشویی و حمام رفتن بود. خصوصاً شب‌ها، دستشویی رفتن برایم بزرگترین ترس…Continue reading یک گوشه زندگی!

دید و بازدید

شهلا را به واسطه‌ی سعید حاتمی شناختم(+). آن روزها که حال و حوصله‌ی چت کردن داشتم[سال۸۲]، زیاد با هم صحبت می‌کردیم، یادم هست اولین‌بار که وویس‌چت داشتیم، آنقدر هیجان‌زده شده بود که رضا [شوهرش] را صدا زد که بیا ببین سوسن اصلاً لهجه ندارد! [نیشخند] حالا شهلای گرامی آمده است ایران. فرصتِ خوبی است تا…Continue reading دید و بازدید