قرار است بیاید خانه ما

دیروز ظهر کسی در واتس‌آپ پیام داد می‌دانی من کی‌هستم؟ صفحه قفل بود و لذا اسمش را نمایش می‌داد که فرزانه بود. من برای فروش کافوهایم آگهی دادم و فکر کردم شاید کسی از آگهی شماره‌م را برداشته است. در مخاطبین وبلاگم فرزانه داشتم ولی به او گفتم من فقط دو فرزانه می‌شناسم (چون با…Continue reading قرار است بیاید خانه ما

چهار تا

نمی‌دانم چه روزی بود که بخش شیمی‌درمانی خلوت بود. من را به شرطی قبول کردند که صبح اول آنجا باشم. در طول مدت تزریق فقط دو سه  بیمار خانم هم آمدند و نشستند روی صندلی و سرم گرفتند و رفتند. در اتاق مردها هم گویا همین بود. مردی که مثل من تنها پذیرش اتاق مردها…Continue reading چهار تا

دو تا

یکی از سری‌ها هم که بخش شیمی‌درمانی بیمارستان شهریار بودم خانمی آمد و کنار من و جلوی پنجره محبوبم دراز کشید. به گمانم نزدیک پنجاه سال یا بیشتر بود. شلوار جین سبز زیتونی تنش بود و مانتو و شال همان رنگی. آن روز من هم سراسر آبی پوشیده بودم. گمان نمی‌کنم اصلاً به این موضوع…Continue reading دو تا

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست*

  این عکس را همین دیشب دوستی که کنارم نشسته است برایم فرستاد. تا دیدمش انگار تمام بار احساسی جهان را ریختند در قلبم. سالش قطعاً قبل از ابتلایم به ام‌اس است. روپوش اتاق عملم را خودم دوخته بودم. اینجا همان اتاق عمل ساختمان قدیم الزهرای تبریز است. آن تلویزیون عتیقه که تا سالها حتی…Continue reading آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست*

دل ما قبل تو انقدر مناجات نداشت*

خانم حدوداً شصت ساله‌ای سمت راستم و قائم به تخت من داشت شیمی‌درمانی می‌شد. هنوز سرمش تمام نشده بود و نیاز به دستشویی داشت. سرم از پایه مخالف جهتی که دمپایی‌هایش را در آورده بود، آویزان بود. یکی از دمپایی‌هایش زیر تخت بود. نشست لبه تخت و دمپایی دم دستش را پوشید، بعد کمی سرید…Continue reading دل ما قبل تو انقدر مناجات نداشت*

مدافعی نماند دیگر

‌ چند روز پیش وقت برگشتن از دستشویی احساس کردم نمی‌توانم نفس بکشم، بدنم به طرفه‌العینی سرد شد و عرق نشست به پیشانی‌ام. حتی نمی‌توانستم به امیر بگویم که دارم می‌میرم. داشتم می‌مردم. گفتم آیا مردن اینطور شروع می‌شود؟ تشهد گفتم. نفس کوتاهی تکرار شد هر چند گرم شدن بدن طول کشید ولی نمردم. آن…Continue reading مدافعی نماند دیگر

آبا جان

  اتاق عمل ساختمان جدید باشد، ظهر، آمده باشید توی سالن تا از کامپیوتر آنجا گزارش وارد کنید. بیایم بایستم پشت سرتان و با گوشی از تایپ یک انگشتی‌تان که محکم می‌زدید روی کیبورد فیلم بگیرم. متوجه بشوید هل بشوید کیبورد بیافتد، خم شوید برای برداشتن و بگویید آی جعفری از دست تو. بخندم. بخندم.…Continue reading آبا جان