دانا و خوش بیانم

سال هفتاد یا هفتاد و یک بود و پایه سوم راهنمایی بودم. امتحان دینی نمره بالا گرفته بودم و البته سوالی را که هیچکس نتوانسته بود پاسخ صحیح بدهد من پاسخ صحیح داده بودم. سوال از پاورقی یکی از صفحات طرح شده بود و خب کسی نمی‌دانست پاورقی مهم است. من پاورقی را خوانده بودم…Continue reading دانا و خوش بیانم

یکی

در یکی از جلسات ریتوکسی‌مب، مرد جوانی در اتاق خانم‌ها دراز کشیده بود. اسمش علی بود. خانم پرستار علی‌آقا صدایش می‌کرد. گفت علی‌آقا رویت را بکن آن‌ور من به حاج خانم آمپول بزنم. علی‌آقا گفت دارم جومونگ می‌بینم نگاه نمی‌کنم، ولی رویش را چرخاند سمت پنجره. با خودم گفتم یعنی هنوز کسی جومونگ می‌بیند؟ آن…Continue reading یکی

در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم*

  ‌ دیروز با دخترها صحبت فرصت‌های سوخته بود، یاد خاطره‌ای افتادم از سال‌های خیلی دور.‌ یک روز توی خوابگاه رفتم اتاق لیلا، یکی از هم‌رشته‌ای‌هایم که اهل شبستر بود، نشسته بودیم که دختری وارد شد که قبلاً ندیده بودم و گویا همشهری لیلا بود و سال آخرش بود و بلافاصله و بی‌مقدمه شروع کرد…Continue reading در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم*

میراث بزرگان

خاله بزرگ‌تر خدابیامرزم، وقتی بچه بودم، وقتی می‌خواست کسی را دعا کند می‌گفت الهی کوه نمک بشوی. می‌پرسیدم چرا خاله؟ لبخند می‌زد و می‌گفت بزرگ شوی می‌فهمی. سالها بعد وقتی سریال جومونگ پخش می‌شد فهمیدم واقعاً کوه نمک وجود دارد که بسیار ارزشمندتر است. سرش جنگ می‌شود. بعدها بزرگتر که شدم فهمیدم هر کسی را…Continue reading میراث بزرگان

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی*

سال‌‌هایی که رقیه توی سازمانی حوالی آبرسان کار می‌کرد چند باری کباب گرفتم و رفتم پیشش وقت ناهار در را بستیم و زدیم به بدن. یا شیرینی برایش می‌گرفتم و نی‌نی چشمهایش را می‌جنباندم. که چی؟ که دیروز که تنها بودم ظریفه ویام داد که می‌آید دیدنم و برای ناهار می‌رسد و کباب گرفته بود.…Continue reading اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی*