قرار بود امروز، طور دیگری جمع شویم دور هم. آنطور که باید نشد. آنوقت، دوازده نفر از بهترین دوستانِ دورانِ کار در اتاق عملام، به استثنای دوستانی که بنا به دلایلی، یا دورانِ طرحاشان تمام شده بود یا رفته بودند بیمارستانهای دیگر ولی با هدایایی که به نمایندگی فرستاده بودند، مهرشان را ابراز کرده بودند،…Continue reading روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!
برچسب: خانم شریفی
یکی که دستش شفا بود
چانهام را تکیه داده بودم به کمرِ عصا. زن نمیدانست بچه را نگهدارد توی بغلش یا کبف سامسونتِ پُر از مدارک را که دهان باز کرده بود و ول میشد از دستش تا میآمد بچه را تکیه بدهد به صندلی، کنترل کند. دکتری که روبروی من نشسته بود صدایش بلند شد به منشی جلسه که…Continue reading یکی که دستش شفا بود
Breaking News
چندین سال پیش بود. شیفت عصر بودم و تا ظهر وقت داشتم. رفتم دوش گرفتم و بعد مثل همیشه «دانور» مالیدم به کفِ پاهایم و جوراب پوشیدم و جلوی تلویزیون و نزدیک طاقِ در، دراز کشیدم. شبکه خبر داشت بریکین نیوز پخش میکرد: رضازاده رکورد زده بود و شده بود قهرمان جهان. مادر که عاشق…Continue reading Breaking News
فرصتهای کوتاهی برای دوست داشتن
از وقتی که رفتهای، نه اینکه از رفتنت اینطور پریشان شده باشم که میدانم، آنجایی که رفتهای، دیگر غصه نداشتنهایت را نمیخوری و نگاههای نامحرم ِ بیمعرفت رو شانههای کوچک زنانهات سنگینی نمیکنند و غم سرطان شوهر جوان و بیکاریاش کمرت را نمیشکند، و اگر دلگیری باشد، دلتنگیات است برای میلاد ِ عزیز ِ معصومت.…Continue reading فرصتهای کوتاهی برای دوست داشتن
سفر ـ مقدمه!
بیشتر شما یادتان هست که چطور شد یکهویی مصمم شدم مادر را ببرم سوریه. بعد شب تولدم، داداش احمد گفت که ساعت یازده شب سوم اسفند پروازتان است. بهاش سپردم حتماً و حتماً به آژانس مسافرتی توضیح بدهد که وضعیت من خاص است. گفت خیالت راحت باشد گفتهام. چندین بار گوشزد کردم که به مدیر…Continue reading سفر ـ مقدمه!
مریمی که یک جلوش بینهایت صفرها دوستش میدارم!
روز شادی داشتم. یک روز شاد و به یادماندنی در جمع همکاران و دوستان عزیزم. در جشن عروسیی مریم. مریم نازنین. مریم مهربان. مریمی که هیچوقت تنهایم نگذاشت. مریمی که بینهایت دوستش دارم … مریمی که امروز زیباترین عروسی شده بود که در عمرم دیدهام. مریمی که چنان از دیدن چهرهی ملیحاش انرژی گرفته بودم…Continue reading مریمی که یک جلوش بینهایت صفرها دوستش میدارم!
چیزی گم کردهای مادر؟
گفته بودم میروم. میرویم باغ پدر محدثه. گفته بودی[صدایت هنوز در گوشم هست] کی میبینمت؟ گفتم از آنجا که برگردم یکراست میروم بیمارستان ــ شیفت شب بودم. چشمهایت را بستی. گوشهی لبهای باریک بیرنگت که پژمرد. دیدم. شنیدم. گفتم فردایش صبح زود میبینمت. صبح زود. لبهایت کش آمدند و چشمهایت را باز کردی و دوختی…Continue reading چیزی گم کردهای مادر؟