مهدیه سه دانشآموز دختر کلاس اولی دارد. یکی از آنها ذهن کندی دارد و خانواده هم کار نمیکند با او. از همکلاسیهایش خیلی عقب است و در واقع بعد از ده جلسه آموزش خصوصی در همان مدرسه، به حدی رسیده که بشود ثبتنامش کرد. تکالیفش را انجام نمیدهد و در فعالیتها فعال نیست. مهدیه میگوید…Continue reading عجیب ولی واقعی
برچسب: خانواده
ذهن زیبا
یک چیز جالب در نوشتههای قدیمی این است که محاوره محور است. هم ادبیاتش شکسته است هم در گفتگو هستم. با خودم با مارتین و هادی و پدر. و موقع خواندن گرههای زیادی از حافظهام باز میشود، مثل اینکه همه خانواده همان روزهای اول میفهمند قضیه را و حتی با من تا تهران برای گرفتن…Continue reading ذهن زیبا
زندگی با چشمان بسته
تهران که بودیم فکر میکردم اگر تبریز بودم حالم بدتر نمیشد. پاهایم را از دست نمیدادم. دور و برم شلوغ بود و کمک میکردند دوباره سر پا بشوم. سر وقت میرفتم پیش دکترم، با کمک خانواده میرفتم استخر و هر جور شده جلوی این اتفاق تلخ را میگرفتیم. اما از وقتی آمدم تبریز، آن تنهاییهای…Continue reading زندگی با چشمان بسته
روزگار پاسخ او را میدهد*
دو سال قبل قصد داشتم درباره ژن خوب خانواده آغداشلو بنویسم. اینستاگرام تارا را شخم زده بودم و در زیبایی، سعادت و خوشیشان حل شده بودم. آن چشمهای روشن، صورتهای قشنگ و بزرگشدن در یک خانواده اصل و نسبدار که رشکآور است. همه افراد خانواده توی عکسها برازنده و بینقص بودند. حتی مادربزرگش با…Continue reading روزگار پاسخ او را میدهد*
تلویزیون؛ آری یا نه؟
گاهی اتفاق میافتد که در خانهی پدری امیر، لختی از تماشای تلویزیون بزنیم و حرف بزنیم. یعنی یا به کل خاموشش کنیم یا صدایش را خفه کنیم و بعد از این است که صدای خنده و صحبت بالا میرود. خیلی کم اتفاق میافتد ولی همین کماش هم غنیمت است. دیشب اینطوری شد، صدای تلویزیون را خفه کرده بودیم و…Continue reading تلویزیون؛ آری یا نه؟
جای خالی در هواپیمای کرایهای
هـ میگوید باید یک اتوبوس بگیریم برویم لـنگرود. میگویم آره خوب. اینطورها که پیداست، بابای تو که برای زانو دردش میخواهد برود. مادرت هم برای کمردردش، این همه راه را که میروید، مشکلش را در میان بگذارد باهاش خوب. تو و الف هم که سرجهیزیهشونید دیگه! من هم میآیم برای پاهایم، من هم که بروم،…Continue reading جای خالی در هواپیمای کرایهای