دو روز پیش این را از آقای غلامیفرد خواندم. بالطبع مشخص است مخاطبش کیست. دیگر در این چند وقت آنقدر سایه و معروفی دیدم حالم بد میشود. این همه دوست و طرفدار؟ سال ۸۷ وقتی در پستی نوشتم که «سوسن جعفری مُرد» چونان هنگامهای به پا شد که تصورش را نمیکردم. کسانی از خواندن پیام…Continue reading مرگ من روزی فرا خواهد رسید
برچسب: دوست
بچههای مدرسه والت nام
چند وقت پیش، منیره، یکی از همکلاسیهای دبیرستانی گفت که ویدا را در اینستاگرام پیدا کرده است. خیلی گشته بود. گفت ویدا الآن آلمان است. ویدا کلاس دوم دبیرستان همکلاسی ما بود، یعنی من فقط همان سال خاطرم مانده که ردیف جلوی من مینشست. پدرش معلم بود و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودش…Continue reading بچههای مدرسه والت nام
بازار چنین خوشتر؟
دو دوست و همکار قدیمیام داشتند میرفتند. از دهانم پرید خوش به حالتان. در همان وضع که خودم متعجب بودم که یعنی چه؟ در دهانم چرخید شما مرا خوشحال کردید، من چطور خوشحالتان کنم؟ دوستم گفت ما هم از دیدنت خوشحال شدیم خب.
بهشت من همین دقیقهها، همین جاست
به زهرا انوشه میگفتم نوشتههای دور را دارم میخوانم، و از این همه علاقه به بحث که داشتم در عجبم. نوشتههای طولانی و گاهی دنبالهدار برای جواب دادن به یک شبهه یا شیطنت. زهرا میگوید همانها را دوست داشته. میگوید «جذابیت» تو در همین بحثهای مستدل بود که طرف را «فیتیله پیچ» میکرد. میگوید یکی…Continue reading بهشت من همین دقیقهها، همین جاست
خانم فاطمه یاسری جان
از وقتی اینستاگرام را ترک کردم دلم بیشتر از هر کسی برای مامان حوری شما تنگ میشود. برای دستهایش موقع پختن کنلت مثلاً.
قلمی دارم من
« همیشه هم جا ماندن بد نیست. مثل آن مردی که خرس توی گوشش گفت دوست خوبی برای خودت انتخاب نکردهای رفیق!!! تو از درخت خوب بالا میروی و من تاب بوی پوزهی خرس را دارم!!» من از کجا به ذهنم رسیده این را بنویسم؟ (+)
قرار است بیاید خانه ما
دیروز ظهر کسی در واتسآپ پیام داد میدانی من کیهستم؟ صفحه قفل بود و لذا اسمش را نمایش میداد که فرزانه بود. من برای فروش کافوهایم آگهی دادم و فکر کردم شاید کسی از آگهی شمارهم را برداشته است. در مخاطبین وبلاگم فرزانه داشتم ولی به او گفتم من فقط دو فرزانه میشناسم (چون با…Continue reading قرار است بیاید خانه ما