۱. تنآسودهگی غریبی سایه انداخته است روی شهر و خیابانها کاملاً مصنوعی شلوغ است و مغازهها کاملاً مصنوعی پُر و خالی میشوند و اسکناسهای قلابی، کلاه گشادی شدهاند بر سر تورم و بیکاری و گرسنگی … سال دارد به طرزی مصنوعی تمام میشود و تقویمها دروغگو شدهاند و تا یک شبانهروز دیگر، گاوی را ذبح خواهند نمود تا اعتدلال بهارین زمین آغاز شود و بالاجبار درختان بیدار خواهند شد و جوانه خواهند زد و بوتهها سبز خواهند پوشید و بنفشهها رخ خواهند نمود و …
۲. سالی که گذشت را، مرور که میکنم، حس میکنم مسخرهترین و مزخرفترین سال زندگیام را گذراندهام. جز چند رویداد که پررنگ هستند و توانستند کمی روند زندگیام را تغییر بدهند، مورد دندانگیر دیگری را پیدا نمیکنم تا بنویسم. مثل حاجعباس که خبر درگذشت «هادی» را داد یا دکترم که پیله کرد که «خوب» شدهام و توانستهام ام.اس را «متوقف» کنم. یا «مُردن»م که تیرهگیها و تاریکیهای زندگیام را روشن و درخشنده کرد تا راهم را از بیراهههای پیرامونم بازشناسم. دوستانی که ترکم کردند و دوستانی که حمایتم کردند و نفرینها و فحشها و اشکها و منتها و بهتانها و تهمتها و خیلی موارد دیگر را با خود ارمغان آورد را که مرور میکنم، حس میکنم «بزرگ» شدهام. نوعی دگردیسی و پوستاندازیی تلخ و سخت و نفسگیر.
۳. برای سال آینده برنامههای زیادی دارم.
۴. تلویزیون را کاش میشد از زندگی حذف کرد. یعنی با مشت کوبید توی صفحهاش و کاری کرد که لامپش بسوزد و بگذاریاش همانجا بماند با همان ریخت و بنشینی پشت میز و کتاب ورق بزنی!
۵. تعطیلات عید البته، کلی صدا و سیما فیلم و سریال و برنامههای مستند و غیره ترتیب داده است. بیست و یک ساعت تیزرشان را پخش میکند تا بتوانید برنامهریزی کنید که کدامیک را همراه خانواده تماشا کنید و کدامیک را تنهایی و سه ساعت باقیمانده را بنشینید و تماشا کنید احتمالاً (حالا یا با خانواده یا به تنهایی)
۶. هنوز هیچکدام از اجزای سفرهی هفت سین را مهیا نکردهام. هدایایی که برای بچهها گرفتهام را کادوپیچ نکردهام. لباس آماده نکردهام. تصمیمی برای گذراندن هفت روزی که آزادم نگرفتهام. آرزوهایی که باید داشته باشم را مرور نکردهام.
۷. باید خاک باغچه را بیل بزنم. خاکش را زیر و رو کنم و تصمیم بگیرم کجا بنفشه بکارم یا اطلسی و لش و همیشه بهار و جعفری.
۸. مرحبا طایر فرّخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
۹. امسال، یادم باشد در «تبریز گردی»ی سالانهام، «موزهی عصر آهن» از قلم نیافتد!
۱۰. آخرین برگ پیچک دخترک داستان کودکیهایم هم افتاد … کسی که دوستم داشت، زیر باران و طوفان نرفت بیرون تا روی دیوار پشت پیچک، نقش برگی را بکشد تا آفتاب که زد، دیگر به مردن نیاندیشم …
۱۱. یادم باشد، بخشیدهام …