۱. یکی از سرگرمیهای خانمها، علیالخصوص در همین ماه رمضان، زیر و رو کردن دانش آشپزیاشان است. اینکه سفرهاشان رنگینتر باشد و هر جایی که رفتند، غذا و دسر جدیدی را دیدند، یا با اتکا به فنون و رموز خانهداری، کاشف به عمل آورند که مواد اولیهاش چی بوده است؛ یا هم که به بهانهی کمک در امر خطیر ظرفشویی، سری به آشپزخانه میزبان بزنند و حین صحبتهای رایج، و تعریف و تمجید از سفره، دستور پخت را از زیر زبان طرف بیرون بکشند.
راه دیگرش هم این است که مختص کارمند جماعت است، [و یادش بخیر اتاق عمل که بودیم و عملها که تمام میشد، مینشستیم و کلاس آشپزی دایر میکردیم] تا فرجهای پیش آمد، با گفتن اینکه: «فردا افطار مهمان دارم …» خط سیر گفتگو را بکشانی به دسرهای جدید و کوکوهای رنگین و پیراشکیها و خورشتهای خوشمزه. بعد که فکها گرم شدند، میتوانی کلی ریزهکاری و فوتهای دست اول و مهارتهای خاص حاصل از تجارب سالها مهمانداری از همکاران ویژه را به خاطر بسپاری.
هر چه باشد، دختر تبریزی میباشیم و کلی معروفیت در آشپزی و خانهداری و هر چه باشد فرصت برای کسب تجربه هم نداریم و اینطوری میشود که این فرجههای هر دمبیلی غنیمتی است تا یک چیزهایی بیشتر از آنچه بلد بودیم را یاد بگیریم.
۲. شنیدهایم که نه، در برخی وبلاگها خواندهایم که گویا مانع صعبالعبور «اجازهی همسر» برای تجدید فراش آقایان، به مبارکی و میمنت از پیش رو برداشته شده است. خوب از آنجایی که تا دیروز که این قضیه هنوز برجا بود، هیچ مردی جرأت نمیکرد برود دنبال دوتا کردن شلوار و بالش و لحاف و غیر ذلک، حقیقتاً پیروزی بزرگی است. یعنی تصور اینکه با برداشته شدن یارانهی برق و گاز و غیرهجات و گران شدن بنزین و کاهش قدرت خرید مردم و تورم و گرانی و … اینکه عدهای خواستهاند «امید به زندگی» را به این روش بالا ببرند و دلخوش کُنَکی ایجاد کنند تا مردم این همه سختی و مشقت را به عشق همسران متعدد و متنوع تحمل کنند، بد کاری هم نکردهاند که!
تازه فکرش را که بکنید با یک حساب سرانگشتی متوجه میشوید که با این اوضاع و اوصاف اقتصادی، اصلاً مردهای بینوا فرصت نمیکنند به این مهم فکر کنند که با یا بدون اجازهی همسر، زیر ِ بار هزینهی زندگی دومی هم بروند. میمانند دانه درشتها و بالاشهریها و حاجآقاها و احیاناً همین وکلای ملت که خوب، دارندگی و برازندگی دیگر!
۳. جالب است که سریالِ «جراحت» شده است تنها سریالی که هر شب تماشایش میکنم. نه که خیلی توپ باشد ها، چون تا سریالهای دیگر شروع بشود، با جناب همسر مشغول صحبت میشویم و هی هر از گاهی چشممان میافتد به جمال شریفینیا و آن فرشتهی مذکر خوشگل و بعد هم قضیهی اهدای عضو که دارد میرود روی اعصاب آدم، و بعد میگوییم بفرما! یک عمر حقخوری کن، ظلم کن، جور کن، هی دامنت را بتکان تا مگر یک کوچولو عمل صالح گیر بیاوری بروی برزخ و نشود و بعد به خاطر اهدای عضو، میتوانی روی تمام سیئات را سفید کنی.
نمیدانم. خیلی غلو میشود در این سریالها همه چیز.
۴. امروز بلند شدم بروم دستشویی. وارد درمانگاه که شدم، دیدم انتهای سالن که میپیچیم سمت سرویس بهداشتی، دو تا پسر و دو تا دختر اکسترن نشستهاند. بعد داشتم فکر میکردم که چطوری باید از بین ِ آنها رد بشوم که یکهو دیدم مچ پام پیچ خورد و خوشبختانه نزدیک استیشن بودم و خانم مراجعی کمکم کرد بلند شوم و بعد یکی از همان خانم دکترها صندلیاش را آورد و کمک کرد بنشینم. بعد هم فرشته آمد و کمک کرد رفتم دستشویی و بعد هم برگشتیم بخش خودمان. با اینکه کاملاً زمین نخورده بودم ولی به قدری ترسیده بودم که تا ساعتی، همینطور پاهایم میلرزیدند.
حالا اگر این شوالیهی حسود گذاشت ما خوشحال باشیم این چند روز را …
۵. خوب! کسانی که مرا خوب میشناسند میدانند که من کلاً دوست و رفیقی ندارم!!! فقط من ماندهام که اینکه مثلاً فرزانه بعد از یک شیفت شبکاریی خسته کننده میآید دیدنم و دو ساعت مینشینیم به صحبت از رفتهها و ماندهها و میگوییم و میخندیم در چه تعریف ارتباطی میگنجد؟!
فرزانه میگوید سوسن نمیدانم چرا فکر میکنم خیلی وقت است از اتاق عمل رفتهای. خاطرات مشترکی که خاطرم میآید مربوط هستند به آن ساختمان قدیمی [چیزی حدود پنج سال پیش]. میگویم شاید برای این باشد که وقتی ساختمان قبلی بودیم، من شیفت عصر و شب هم میآمدم و اکثراً با هم بودیم [و چقدر بحث فلسفی میکردیم] بعد که آمدیم این یکی ساختمان، من شدم صبح ثابت و خوب برخوردها هم کمتر شد. بعد دلم میگیرد. کاش آنقدر خوب میشدم که برمیگشتم سر کار قبلیام اتاق عمل.
۶. اگر در زندگیاتان، اصل مهمی دارید، چه آن اصل را بر اثر تجربهی شخصی کسب کردهاید و چه از مطالعه آموختهاید، یادتان باشد هرگز از آن چشمپوشی نکنید. مثلاً وقتی چشمها برایتان مهم هستند و تنها راه شناسایی آدمها میدانید و یا بدگویی کردن از دوستان یا حداقل کسانی که میشناسید، از طرف شخصی که تازه مراوده را با او آغاز کردهاید، این حس نامطبوع را در شما ایجاد کرد که از او بترسید و لاجرم پیش او که هستید به این اصل مهم اشراف دارید که کسی که به راحتی از دیگران و حتی از نزدیکترین اعضای خانوادهاش بدگویی میکند، مطمئناً همین رفتار را پشت سر شما هم مرتکب خواهد شد، ولی با این وجود میگذارید این ارتباط با تمام کمرنگی و پیش پا افتادگیاش ادامه پیدا کند، و نهایتاً سعی میکنید با او تنها نباشید و دوستانی را خبر میکنید تا مجبور نباشید حرفهایی بزنید که نباید، با همهی اینها، چون از «اصل ِ مهمی» چشم پوشیدهاید، منتظر زیان و خسارت باشید.
اصول مهم برای این نیستند که چشمپوشی کنیم از آنها. اصول را باید رعایت کرد. به هر بهای ممکنی.
۷. هی رفیق! کاش این شعر بلند ِ «انتهای خیابان نهم» را کتاب کنی … تکهتکه نباشد … یکجا، با هم. بخوانم.
۸. یک داستان ِ خوب از احمدرضای توسلی (+)
۹.