مفاعلن…فعلاتن…مفاعلن… گریه*

اردیبهشت ۹۱ مادر آمده بود خانه کوچک ما. مادر در پذیرایی خوابیده بود و یکی از آباژورها را برایش روشن گذاشته بودم چون از تاریکی می‌ترسید. نیمه شب لازم شد بروم دستشویی. آن وقتها عضله فسقلی در کشاله ران چپم می‌گرفت و پایم به زمین نمی‌رسید. همان مسئله‌ای که دکتر صحرائیان توجهی به آن نکرد.…Continue reading مفاعلن…فعلاتن…مفاعلن… گریه*

ببینم بروم

  این عکس را «شب مهتاب» ماه گذشته گرفتم. نصف شب از درد اسپاسم بیدار شدم و فیگور کزازی گرفتم و چشمم افتاد به ماه گرد درخشان. کورمال گوشی را یافتم و عکس را گرفتم که بنویسم اینجا که بی‌خبر بودم در شب‌های ماهْ کاملی هستیم و عجیب که ترانه شب مهتابه افتاده بود سر…Continue reading ببینم بروم

فاز نول!

صبح که بیدار شدم دیدم امیر دارد با کلید آشپزخانه ور می‌رود، پرسیدم چی شده است با تحکم مردانه‌ای گفت «هیچی»! یعنی به تو چه اصلاً! من هم پتو را کشیدم سرم و خوابیدم. بعد خودش گفت که آشپزخانه برق ندارد و یخ‌های فریزر آب شده‌اند!! اینکه از کِی برق نداشته ذهن ما را درگیر کرد. دیشب که رسیدیم…Continue reading فاز نول!

از نشانه‌ها

نمی‌دانستم نشانه‌ها تا این حد نیرومندند، می‌دانی؟ من خیلی وقت است که دیگر دست از کُشتن‌های بی‌ثمر کشیده‌ام. این‌که مدام بکشی و زمین را بکَنی و گود کنی تا تن مفلوکِ گرامی را در آن فرو کنی و با ضربه‌های بیل و بالا پایین پریدن روی تلِ نرم و خیس خاک، به قدر کفایت سفت‌ش کنی و بعد از…Continue reading از نشانه‌ها

بی تو این شهر مرا حبس می‌شود!

تهران شهر قشنگی است. اما همیشه برای من شهری بود که باید از آن عبور کرد و توقف و ماندگاری در آن جایز نیست. ولی اتفاق افتاد و من ماندگارش شدم و هنوز بعد از نزدیکِ ده ماه، نتوانسته‌ام به‌اش خو بگیرم. به جز خانه‌ی کوچکِ خوشبختی‌مان هیچ نقطه‌ای از این شهر نتوانسته است در…Continue reading بی تو این شهر مرا حبس می‌شود!

میهمان عزیز

امروز منتظر آمدنِ دوست عزیزی بودم. هی دلم تاپ‌تاپ می‌زد که کِی می‌رسد یعنی؟ بعد وقتی از پله‌ها داشت می‌آمد بالا گفتم ببخشید ما پله‌هامان زیاد است دوست جان! گفت اتفاقاً داشتم به تو فکر می‌کردم! با این پله‌ها چه می‌کنی؟! … یک کاری می‌کنیم دیگر!! اگر کسی نداند خدا می‌داند که چندین بار مدیونِ…Continue reading میهمان عزیز

تقابل لذائذ!

به مادر خوش نمی‌گذرد. من سرم مثل تمام سال‌های عمرم گرم کتاب و نوشتن است و او دل‌ش می‌خواهد حرف بزند. من همان سوسنِ کم‌حرفِ گوشه‌گیرِ کتاب‌خوانِ اهل قلم هستم که تنها لذتی که از بودن می‌برم، تمام کردن یک صفحه از ترجمه‌ام است. یافتنِ نظمی برای لغاتِ نابجای بی‌وزن و قافیه. خواندنِ کتاب مسخره‌ی…Continue reading تقابل لذائذ!