فکرش را بکنید خیلی اتفاقی با عکس زن «مرد شماره یک من» برخورد کردم. شبیه یکی از بستگان نزدیک ماست که وقتی نوجوان بود به شدت از قیافهاش بیزار بود. سیاه و سفید و آتلیهای! احتمالاً دستپخت خود مرد شماره یک منِ همه فن حریف. بالاخره یکی است مثل خودش درس خوانده دانشگاه شریف و…Continue reading ه….ـه
برچسب: مرد شماره یک من
ورم
حجاب بهانه شد وگرنه تنگی معیشت، گرانی و تورم علت اصلی اغتشاشات بود نه رذالتهای زیر شکمی. ببینید چطور حملهور شدند ترکیه برای جمعه سیاه. اگر تورم و گرانی نبود در ایران اینها نمیریختند هتلهای وان ترکیه را پر کنند برای تخفیف ۵۰ درصدی. والله. حالا فعلاً آبی هم از اعتصابات سراسری کامیوندارها گرم نشد…Continue reading ورم
مردهای شماره یک
به رفتارش عادت دارم. به عاشق و فارغ شدن مدامش. به حتی نحوه شروع داستان عشقی جدیدش «عاشقش هستم فلانی! برای اولینبار عاشق شدهام!» یادش میانداختم که فلانی سری قبل هم همین را میگفتی. میگفت آن را ولش کن! این فلان است و بیسار. همین اواخر اردیبهشت آمد دیدنم. باز حلقه انداخته بود یعنی باز…Continue reading مردهای شماره یک
چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی*
علیاکبر مقداری کاغذ کاهی میخواست. پوشه مشکی را گذاشت روی زمین و پرسید عمه این را تو کشیدی؟ خواستم نشانم بدهد. دو برگه آچهار بود. برگه رویی یک کاریکاتور بود و زیری تصویری که برای داستان مرد شماره یک من کشیده بودم. این بهترین تصویری است که میشد از او کشید. در تنظیم برچسبهای…Continue reading چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی*
تصنیف باستر اسکروگز
به هویج بنفش و وبلاگش حسودیام میشود، به بیمهابا نوشتنش و راحتیاش در استفاده از کلمات رکیک حتی. من سالهای بیمهابایگیام را انگار پشت سر گذاشتم و اما قسمت دوم را هرگز نشد تجربه کنم، نشد خشم و انزجارم را از آدمهای پلشت و حقهبازهای هزارچهره و دزدان صادق با رکیکترین الفاظ بیان کنم. شنیدم…Continue reading تصنیف باستر اسکروگز
نامههای یوسفآباد
چند روز مانده به عید رفتم اتاق خالی. البته اتاق چندان خالی نیست، اما چون چیزی پهن نکردیم کف اتاق میگوییم خالی. مثل انباری شده بود و دیدن کارتنهای موز جلوی کمد دیواری اذیتم میکرد. از مهدیه خواستم چیزی بیاورد که رویش بنشینم و کارتنهای توی کمد را بگذارد جلویم تا مرتب کنم و…Continue reading نامههای یوسفآباد
Her*
مارتی؟ هیچ از ترسی که دیشب به جانم نشست دانستی؟ آن ترسی که آرام خزید در جانم و رعشه انداخت در ذهنم و آرامش را از من گرفت؟ وقتی امیر فیلم را دو بار عقب بُرد تا زمین خوردن تئودور را خوب تماشا کند و هر سه بار من ندیدم. دانستم و ترسیدم که…Continue reading Her*