هرجایی -۱

شاید…نمی دانم! نمی دانم از کی شد که آسمان فراموشم شد…از کی؟از کی؟به گمانماز وقتی که ترسیدم اگر حواسم به زمین نباشد،پاهایم راهم نبرند…از همان موقع بود که افتادم… شاید…تو دانسته بودی و من نفهمیده بودم،تمام آن لحظات نبودنت که از تو سرشار بودم،در باور دروغین بتی که از او ساخته بودم و در ایمان…Continue reading هرجایی -۱

یادگار -۳

سرم را می گیرم بین دستام،پارچه شلوارم درست روی زانوهام تیره تر می شود…گریه می کنم! _ با خودت چیکار کردی؟چرا باور نمی کنی که اون سر به سرت گذاشته؟بفهم!همش دروغ بوده…دروغ! حرفهایش توی مخم بالا پایین می شود،توی اتاق قدم رو می رود.دوستم نداشت اینکارو نمی کرد…ولی دروغ؟چشمهایم را می بندم و صورتش را…Continue reading یادگار -۳

یادگار -۲

ناهار مهمان زن برادرش هستیم،همشهری من است و مثل همه همشهری هایش آشپزی اش حرف ندارد،بعد ناهار برمان می دارد که بریم بالا اتاق من.همه طبقه خالی است جز یک اتاق که پرش کرده است از وسایل یک خانه!دستش را می اندازد دور گردنم و فشارم می دهد و خندان از پله ها می کشدم…Continue reading یادگار -۲

یادگار -۱

   همیشه منزوی بود و کم صحبت،اما از شما که یاد می کرد دیگه نمی شد جلوشو گرفت…باور کنین دوستون داشت… …سرم را می گذارم روی شیشه سرد پنجره،ردیف درختهای سپیدارمی دوند و دره ها پشت سر جاده هوار می کشند ،زنی که کنارم نشسته کتاب دعایی در دست خوابیده است.دانه های تسبیح لای انگشتان…Continue reading یادگار -۱