یه گودی توی سینه چپ خیابان پر شده بود از آب،هر بار که ماشینی رد می شد،آب پخش می شد به شکل یه هاله خیس و یه ذره دیگه هم همینطور همراه لاستیک چرخها کشیده می شد روی آسفالت،ماشینها می رفتند و جای پای خیسشان کم کم محو می شد…آبی هم که می ماند پر…Continue reading لنز رنگی
سال: ۱۳۸۴
از نوشتههای قدیمی -۳
می خواستی بدانم دوستم داری؟؟؟ … این همه دوست داشتنی که جا مانده توی سینه ام مثل خونی که می خیزد و می نشیند … می خواستم بدانی من ترسویم!!! این سایه متزلزلی که آویخته به حنجره پنجره؛با هر تکان بادی می خراشدم و فرو می رود توی سیاهی تناور چشمهایم که … می لرزم!…Continue reading از نوشتههای قدیمی -۳
از نوشتههای قدیمی -۲
اگر روزی بهخود بیایم و چیزی ازخود نیابم، آه چه دردآور روزی خواهد بود … ای دوست که لحظههای تنگ عذابآوری را برای بهچنگآوردن دلت تحمل کردهام، لحظهای در من توقف کن و ببین که چهقدر از تو بیزارم! من غمگینم. وقتی میپرسی پاسخی ندارم، ولی برای دل کمطاقت بیتاب تنهایم، فقط میگویم که عاشقپیشهای…Continue reading از نوشتههای قدیمی -۲
از نوشتههای قدیمی -۱
در این دنیای پرتزویر،گذشتن از پشتپردهها آسان نیست؛چهبسا آنگاه که کنارش میزنی بهجای پنجره دیوار باشد و به جای شیشه سنگ. میخواهم بنویسم، میخواهم روی تمام شنهای سرخ ساحلهای پرعطش بنویسم رمز بزرگ زندگی دلگیری را که پر از رشک و حسرت و تنهایی است … میخواهم برای تو تنهاترین خوب دنیا بنویسم با کلماتی…Continue reading از نوشتههای قدیمی -۱
آخرین زمزمهی بارانی امشبم!
سلام! امروز از نصفشب اینجا خیس بودیم … ساعت حوالی پنج صبح بود که دوباره چیزی توی دلم چنگ زد که بلندشوم. مثل همان شبهای گذشته … هیچوقت آرزو نکردم گذشتهها برگردند یا من به گذشتهها، فایدهاش چیست؟ هیچ! جز تکرار دردها و دریغها؟! … صدا هم شبیه بارانی بود که کاشیهای تشنه دهان به…Continue reading آخرین زمزمهی بارانی امشبم!
من مردنم را پیشگویی کردهام – تعلق
حالا دیگر ایمان آوردهام من سالها پیش مردن خودم را، عشق ورزیام به مرد را و حتی نوع بیماریام را پیشگویی کرده بودم … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چیزی به اندازهی بالارفتن از آنهمه پله اذیتش نمیکرد، حتی به اندازهی حرفی که خواسته بود بگوید و نشده بود. برای کسی فرقی نمیکرد او خوب بود یا بد، میگفت…Continue reading من مردنم را پیشگویی کردهام – تعلق
طرح یک داستان*
و خدا دید و شنید و احساس کرد که من شایسته ترم به درد یا شاید درد شایسته تر است بر من، و هملت را رها کردیم حیران میان بودن و نبودن، هیاهوی بسیار برای هیچ … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اوایل شب بود که سراسیمه از خواب برخاست، عرق سردی تمام تنش را پوشانده بود، احساس می…Continue reading طرح یک داستان*