بعد من دلم یک اتفاق تازه میخواهد. از آن اتفاقهایی که اولاش دست و دلت بلرزد و بعد؛ سرخ بشوی و سفید و زبانت بگیرد و سرت را بیاندازی پایین و چشمهایت را ببندی و بگذاری اتفاق تو را با خودش ببرد. از آنهایی که یکهویی هستند و داغ و مهربان. بعد هم من دلم…Continue reading بعد من دلم عشق میخواهد!
سال: ۱۳۸۸
فوتوگرافی!
«ألم تَرَ إنّ الله یسبّحُ لهُ مَن فی السماوات ِ و الأرض و الطّّیر صافّات ِ کلٌّ قد علمَ صلاتَهُ و تسبیحهُ و الله علیمٌ بما یفعلون …» عکس از م.جعفری اللهُ نورُ السموات و الأرض مَثلَ نوره کمشکاه ٍ فیها مصباحٌ … اگر میتوانید لحظاتی روی عکس خیره شوید تا به عمق فاجعه پی…Continue reading فوتوگرافی!
روز تلخی، همچو روزان دگر …
آن داستان سعدی را همهامان شنیدهایم که غم ِ نعلین داشت و به کوی شد، مردی را دید که پای نداشت و شکر کرد. بارها و بارها شنیدهایم. میدانم. امروز میتوانست روز خوبی باشد برای من و ظریفه و صدیقه. قرارش را از چند روز پیش گذاشته بودیم برویم الواطی و خوشگذرانی! صبح خبر ناخوشایندی…Continue reading روز تلخی، همچو روزان دگر …
کتابخانهای برای کتابهای زیادی!
آنچه گذشت (+) مثل همیشه پُر سر و صدا از پلهها آمد بالا. سگ پارس میکرد. صدای خشخش هر چه که در دستاش بود و صدای پاشنهی کفشهایش. صدای سگ. صدای نرم پاهای سگ که دنبال او داخل شده بود. خودش را کشید عقب. کف دستاش را که عرق کرده بود مالید به لباساش. سگ…Continue reading کتابخانهای برای کتابهای زیادی!
لطفاً به گیرندههای خود دست نزنید!
اول به جناب من و برخی فقهای تازه به دوران رسیده: به این نتیجه رسیدهام که آدم باید خیلی طفلکی باشد که فکر کند، وقتی سوسن جعفری مینویسد: «خارجکیها را زیاد بلد نیستم ولی آقایی که در فیلم «مسیر سبز» بازی کرده است و آقای روسی که …» نمیداند اسم بازیگر اولی «تام هنکس» است…Continue reading لطفاً به گیرندههای خود دست نزنید!
بازی هم بازیهای قدیم!
یکم اینکه، اینجا (+) میتوانید ماجراهای «شهر قصه» را دانلود کنید و حالش را ببرید! دوم اینکه، بازی هم بازیهای قدیم! لیلی بازی، قایم باشک، هفت سنگ، وسطی … آخ گفتم وسطی یاد فیلمی افتادم که با تسبیح تماشا کردیم. فیلم مال چهار پنج سال پیش بود. آره! چون فاطمه تاتی تاتی راه میرفت و…Continue reading بازی هم بازیهای قدیم!
آدم بزرگها گریه نمیکنند!
نشست کنار پنجره. دستهایش را در زیر بغلهایش گذاشت و سرش را تکیه داد به شیشه. هیکل سیاه رنگ براق سگ، زیر تاب ِ دنبال چیزی میگشت که تیزتر بود و تُندتر. دماش را در هوا تاب میداد. سیخ شومینه را توی دستاش تاب میداد. خودش را انداخت روی کاناپه. یکی از پاهایش را انداخت…Continue reading آدم بزرگها گریه نمیکنند!