مارتین عزیزم،
صبح صادق را جیغ و داد گنجشکها و همآوایی تند قناری بالکن طبقهی پایین نوید میدهد. داشتم وودی آلن میخواندم. یاد آخرین روز مهمانیمان در مکه افتادم. سحرگاهی که صدای جیغ گنجشکها صبح صادق را نوید میدادند. مادر خسته بود و من؟ یادم نیست. دلم گرم بود. هوای حیاط خنک بود و من گرم. لابد خسته هم بودم. سفر تمام شده بود و وقت بازگشتن بود. باز .. گشتن. گشت. گشتاور.
بهت نگفته بودم صاحب این قناری، مرد عظیمالچثهای است که تا همین چند وقت پیش ریش جوگندمی انبوهی هم داشت؟ قناری اندازهی انگشت شستش هم نیست. سه تا دختر دارد. زنش را چند روز پیش دیدیم. امیر گفت این خانمی که با ما رسید دم در خانه و زنگ واحدشان را زد و با قسم جلاله از ما خواست از نان تافتونش لقمهای برداریم همسر همان مرد است. دخترهایش را هم همان روز که در را به پیشواز مادر گشودند و هر سه تایی زل زدند به ما دیدم. چرا دارم اینقدر توضیح میدهم؟ چون مرد صدای بلندی دارد. زیاد سر خانمش داد میزند. لطفش به این است که فحش نمیدهد فقط داد میزند. خیلی بلند و قناریاش هم بلندتر میخواند. یعنی وقتی مرد دارد داد میزند توی بالکن و زنش از داخل خانه ریز ریز جواب پس میدهد قناری صدایش را بلند میکند. قناری اصلاً شبیه صاحبش نیست. نه مثل سگها که غالباً شبیه صاحباشان هستند یا میشوند، این موجود شبیه صاحبش نیست. این همه توضیح دادم تا به این برسم که چقدر دوست دارم مرد را که دیدم بهش بگویم. امیر مطمئناً مانع میشود ولی اگر خودم تنها بودم بهش میگفتم. که چرا مثل قناریات نیستی؟
* بیژن جلالی