امروز برق بخش قطع شد هم درها قفل شدند هم تلفن قطع شد ولی قشنگش این بود که نور شدید رفته بود و برای لحظاتی خیلی نرم شد محیط. مهندس آمد وصل کرد و گفت مشکل از مصرف خود بخش است و لامپهای اضافی را خاموش کرد. دنج شد.
امروز بیشتر مراجعین اماسی بودند. چیزهایی شنیدم که نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. خانمی که دیروز هم برادرش را آورده بود اشاره کرد به دختر جوانی که آن سوی سالن داشت سرم میگرفت و گفت دکترش خانم دکتر طالبی است بهش گفته پلاکهای تو اول در مغزت بود بعد آمده به گردنت الآن رسیده به سینهات و بعد از پاهایت خارج میشود!! میدانم علامت تعجب خیلی خز است ولی چارهای ندارم. خانم دکتر بار اولش نیست. سال ۸۷ هم وقتی درخواست دادم بروم بخش اداری به من گفته شد خانم دکتر یک بیمار را کاملاً درمان کرده زده زیر بغلش میبرد از این کنفرانس به آن یکی. سال ۸۸ هم وقتی شوهر یکی از همکارانم اماس گرفت لیست آمپولها را داده بود دستش گفته بود کدام را انتخاب میکنی برایت بنویسم؟
نزدیک دوازده خانوادهای تازه رسیدند. مادر خانواده اماس داشت. به پرستار گفت دکترم را عوض کردم. گویا از آیرملو رفته بود پیش طالبی. خانم کناریام گفت آیرملو که خیلی خوب است از تهران ما را فرستادند پیش او. پسرش گفت آیرملو اصلاً حرف نمیزند با آدم. گفتم حرف نزند. دکتر مجری نیست که. دکتر باید کارش خوب باشد. ده سال تمام مرا روی سه پلاک غیرفعال در گردن حفظ کرد. اما صحرائیان که اسمش را تریلی نمیکشد و هم رزیدنتهایش بگو بخند میکردند هم خودش در عرض شش سال ویلچرنشینم کرد با گسترش پلاک تا سینه. پسر معلوم بود به کتش نرفت حق هم داشت. من هم اوایل میگفتم چقدر صحرائیان خوب است، حرف میزند وقت میگذارد و تشویقم میکند بروم فیزیوتراپی. طول کشید تا بفهمم. دکتر آیرملو جوانتر که بود گاهی حرف میزد. از همکاران پزشک حال میپرسید. منم میدانم عیب بزرگی است ولی عمیقاً نتیجه گرفتم مهم کارش است.
فانتزی داستان آنجا بود که مادر از من پرسید چند سال است اماس دارم؟ گفتم ۲۱ سال. به خانم بفل دستیام گفت مادرت است؟ باشد باشد. ناقلا.
از آنجا رفتیم چهارراه باغشمال کارت بانکم را عوض کنم. نگو رئیس بانک وسواسی بود تا تهران و حراست زنگ زده بود. امیر میگفت کارمند کارهایش را انجام داده بود ولی رئیس گیر داده بود که چون حساب جاری است من از کجا مطمئن باشم خودش است؟ یک ساعت داخل ماشین جلوی بانک معطل شدیم. درد بدنم هم داشت شروع میشد. نهایت کار تمام شد. کارمند مهربان با لبخند و کلی عذرخواهی و دلجویی آمد حتی کارت را که میداد نشست و با احترام کارت را داد و تمام مدت لبخند میزد و مهربانی میکرد. خدا خیرش بدهد.
خلاصه روزی بود برای خودش. کلی در تبریز گشتیم.