یک خانم پیر مهربانی اینجا همسایه ماست که همان فردای اسبابکشی آمد سر زد. درست عین لیلان خانم کوچولو و عفیف. انگار خودش. از همان دم در حرف زنان میآید و حال و احوالی. دستم را میگیرد و صحبت میکند. امروز برایمان کمی گل محمدی آورده بود. گفت از حیاط پشتی همین خانه چیده. تصمیم گرفته هر روز کمی به هر واحد بدهد. کم است اما نگویم از بویش. گفت بریزید توی چایتان. یک شکوفه نیمهای را امیر داد بو کنم. با بویش رفتم به حیاط خانه پدری. به انبوه بوته گلهای محمدی. به انگشتان فرز مادر که گلها را میچید و هر جور یادم میداد باز تیغهاش میرفت به پوستم. به شیشههای شربت و مربا. به خواباندن ساقههای پایین بوتهها در خاک و زدن بوتههای جدید. سالها بعد آفت زد. انگار پشت برگهاش مرواریدهای سبز دوخته باشی. آفت کش جواب نداد. ریشه کن شدند.
دلم گلاب خواست و شربت و مربا. و هنوز این شکوفه نصفه نیمه بوی هزاران ساله میدهد. بوی عطر عرق محمدی. بهشت.