هرجایی -۲

  دارد برف می بارد…تا می روم کنار پنجره گنجشک فرار می کند،آن یکی آنقدر سردش هست که تکان نمی خورد…آنقدر می ایستم تا آن چشمهای ریز سیاه عادتم کنند،کمی عقب تر می آید،احساس می کنم صدای قلبش را می شنوم…زود رسیده بودم یا بچه ها دیر کرده بودند؟یادم نیست…تو بودی و من و  دختری…Continue reading هرجایی -۲

هرجایی -۱

شاید…نمی دانم! نمی دانم از کی شد که آسمان فراموشم شد…از کی؟از کی؟به گمانماز وقتی که ترسیدم اگر حواسم به زمین نباشد،پاهایم راهم نبرند…از همان موقع بود که افتادم… شاید…تو دانسته بودی و من نفهمیده بودم،تمام آن لحظات نبودنت که از تو سرشار بودم،در باور دروغین بتی که از او ساخته بودم و در ایمان…Continue reading هرجایی -۱

یادگار -۳

سرم را می گیرم بین دستام،پارچه شلوارم درست روی زانوهام تیره تر می شود…گریه می کنم! _ با خودت چیکار کردی؟چرا باور نمی کنی که اون سر به سرت گذاشته؟بفهم!همش دروغ بوده…دروغ! حرفهایش توی مخم بالا پایین می شود،توی اتاق قدم رو می رود.دوستم نداشت اینکارو نمی کرد…ولی دروغ؟چشمهایم را می بندم و صورتش را…Continue reading یادگار -۳

یادگار -۲

ناهار مهمان زن برادرش هستیم،همشهری من است و مثل همه همشهری هایش آشپزی اش حرف ندارد،بعد ناهار برمان می دارد که بریم بالا اتاق من.همه طبقه خالی است جز یک اتاق که پرش کرده است از وسایل یک خانه!دستش را می اندازد دور گردنم و فشارم می دهد و خندان از پله ها می کشدم…Continue reading یادگار -۲