قبلاً هم نوشته بودم که من و امیر خیلی مواقع با هم قبل از خواب بحث میکنیم. در موردِ خیلی مسائل. مسائلی که ذهنِ ما را درگیر میکند و یک «چرا»ی غولپیکر میشود، چراهایی که به تنهایی قادر به حل و فصلشان نیستیم. قرار هم نیست در این بحثِ پیش از خواب به جوابِ دلخواهِمان…Continue reading و در باب دوستان!
برچسب: احمدرضا
هی سَم!
دیاکتیو کردنِ فیسبوک انگار برای من یکی گران تمام شده است. اول اینکه از کلکل کردن با احمدرضا محروم شدهام و دیگر اینکه متوجهِ ازدواج کردنِ یک آدم بخصوص نشدهام و با شنیدنِ خبرش پاک فولسورپرایز شدهام و تا یکی دو ساعتی رسماً هنگ کرده بودم! میدانی؟ نمیشود گفت با هم دوست بودهایم. حتی تا…Continue reading هی سَم!
معرفی کتاب
ژاک: دوست ندارم از زندهها حرف بزنم، چون گاهی آدم از اینکه خوب و بدشان را گفته است خجالت میکشد؛ اگر خوبشان را بگویی شاید بد از آب دربیایند، اگر بدشان را بگویی شاید خوب از آب دربیایند. ارباب: نه انقدر در مجیزگویی دست و دلباز باش و نه انقدر در انتقاد تلخ؛ همه چیز…Continue reading معرفی کتاب
موتیفات سبز آبی
۱.پاهایم گرفته بودند و حال خوشی نداشتم وقتی زنگ زد که خانومی هفتهی دیگر میرویم شمال. دلم سفر راستکی میخواست، از آن سفرهایی که ببُری از همه کس و همه چیز و بروی یک جای دنج و دور. ۲.یکشنبه با خانوادهی آقامون رفتیم حوالی کمرد. میخواستیم برویم بالاتر که جلومان را گرفتند که نمیشود. چرا؟…Continue reading موتیفات سبز آبی
موتیفاتِ رزومهآنه!
۱. اصلاً باورم نمیشود که امروز هفدهم بهمن باشد. وقتی صبح موقع بیرون آمدن از اتاق خواب، که دستم را گرفته بودم به دیوار تا اسپاسم پاهام رفع بشوند، چشمم افتاد به صورتِ معصومِ چارلیچاپلین [سلام خدابیامرز] و بعد به یکشنبه، هفدهم بهمن، تهِ دلم لرزید. یعنی چیزی به پایانِ سال نمانده. یعنی به این…Continue reading موتیفاتِ رزومهآنه!
سی و سومین نُهِ بهمن زندگیی من!
نمیدانم. پارسال، درست روز و شبی چنین، که سرگرم تدارکِ جشن تولدم بودم، حتی در خیالم نمیگنجید که سال دیگرش، چنین روزی، نشسته باشم، بیخیالِ فردا و از خواندنِ تبریکِ تولدم در فیسبوک و اس.ام.اسهای بچهها، غرق شعفی کودکانه شوم. هیچ نقشهای برای فردا ندارم. برنامهای نریختهام. آنوقت حس میکنم شور و شوقِ برادرزادهها و…Continue reading سی و سومین نُهِ بهمن زندگیی من!
آدمکشی در کمال خونسردی
همینطوری هم نبود که برویم. قرارمان هست که هر از گاهی برویم پیادهروی تا پاهایم تنبل نشوند، که البته گاهی که نمیشود برویم، تنبل هم شدهاند. بعد که ناهارـ عصرانه ـ شامامان را طبق معمول یکجا نوشِ جان کردیم، قرار شد برویم سینما. بعد از اینکه یک عالمه از شعرهای بانمک نیمه فلسفی، کمی تا…Continue reading آدمکشی در کمال خونسردی