یک شب که شیفت بودم از بخش جراحی تماس گرفتند برای بیمار بد رگ. همراه خانم شاملی خدابیامرز رفتم. یادم نیست اصلاً چرا نازنین آمد همراهم. خانم عبادی داشت سعی میکرد رگ بگیرد و ما هر چه ماندیم دست از تلاش برنمیداشت، گفتم شاملی جان برویم. برگشت به خانم عبادی سوپر وایزر گفت اجازه میدهید…Continue reading خانم پرور جان، خانم پرور حسنزاده جان
برچسب: خانم شاملی
به خواب هم نشود مهمان، چه جای وصال
خانم شاملی یکی از کمکبهیارهای اتاق عمل ما بود که وقتی من رفتم بخش اداری، بیمار شد. دوستان مراعاتم کردند و اصل ناخوشیاش را نگفتند و من وقتی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود و تنها اندازه چند جمله تلفنی حالش را پرسیدم و گریه امانم نداد. عزیز نازنین سریع ترکمان کرد… بعد رفتنش…Continue reading به خواب هم نشود مهمان، چه جای وصال
کین همه زخم نهان است و مجال آه نیست ۲
سر فاطمه مصطفایی هم سهلانگاری کردم، سر فاطمه هم. سر خانم شاملی جان هم. اصلاً کی گفته بیخبری، خوشخبری. جانم به لب رسید از این بیخیری. من نگرانم. نگران هر که نیست، هر که چراغش خاموش است، هر که فعالیت ندارد. چه لطفی دارد سه روز بعد یا سه ماه بعد بفهمی یاری عزیز رفته؟…Continue reading کین همه زخم نهان است و مجال آه نیست ۲
خون هر غزل که نگفتم به پای توست
من خوابهایم را دوست دارم. خوابهایم دلتنگیهایم را رفع میکنند، به جاهایی میروم که دیگر نیستند، آدمهایی را میبینم که یا رفتهاند یا جایی در گذشته رابطهمان قطع شده. میتوانم با مادرم باشم، خانم شاملی را بغل کنم گریه کنم بگویم خیلی دلم برایش تنگ شده، با آبا و دخترها یک شیفت کامل توی اتاق…Continue reading خون هر غزل که نگفتم به پای توست
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
خواب اول را موقعی دیدم که مادر هنوز حال و روز خوشی نداشت. خواب دیدم با مادر از سفر زیارتی برگشتهایم ولی با فاصله زمانی و او زودتر از من رسیده. دیدم از پلهها میرفتم بالا برسم به سالنی که خانم شاملی با عجله و خندان از من جلو زد و گفت بالا میبینمت –…Continue reading دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
یولداش*
وقتی قسمتی از سریال اوشین را تماشا میکردم که مادرش بیمار بود و مرد یاد خانم شاملی افتادم … (+) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * داش در ترکی یعنی هم. یول یعنی راه. یعنی همراه. خانم شاملی تکیه کلامش بود این.
دوستِ بهشتی!
از پشتِ پرده میآید بیرون (+). پرده همان پردهی سبز رنگی است که در ریکاوری آویزان بود و موقع استراحت میکشیدماش و بعد جمعاش میکردیم. توی اتاق عمل ساختمان قدیمی. همان لباسهای چروکِ استریلشدهی سبز رنگ تناش است. همان شکلی که بود. یک ماگِ سفید، شبیه لیوانی که آن سال من داشتم در دستش است. مرا که میبیند میگوید…Continue reading دوستِ بهشتی!