پایانه

پرنده ذهنم از شاخه‌ای به شاخه‌ای که پرید یاد میوه‌ها افتادم. عمره که بودیم هر وعده میوه‌ای داشتیم که نمی‌خوردیم و می‌بردیم توی اتاق بخوریم که نمی‌شد و جمع شد. یک جعبه کارتن مناسب پیدا کردم و میوه‌ها را گذاشتم داخلش و روی چند قلم سوغاتی که محض روشنی قلب مادرم خریده بودم و روی…Continue reading پایانه

دو کبوتر عاشق

امروز که این پست (+) دوست حج رفته‌ام را خواندم، یاد پیرزن و پیرمردی افتادم که سال ۸۶ با ما همسفر بودند. بنده‌ی خدا پیرمرد آلزایمر داشت و علی‌رغم اینکه بعد از احرام بستن زن و مرد از هم جدا می‌شوند، این دو تا چسبیده بودند به هم که گم نشوند. من قول نداده بودم…Continue reading دو کبوتر عاشق

الحاجیه خانومی که شمائید!

گاهی یک مراسم خداحافظی، به مناسبت رفتنِ همکاری، دوستی، فامیلی به حج تمتع، می‌شود بهانه‌ای برای تازه شدنِ دیدارها. دوستی‌ها. زنده شدنِ خاطراتی که خواسته یا ناخواسته، جایی دنج گیر آورده‌اند و خفته‌اند. تماشای صورت‌های آشنا، دیر حتی اگر باشد، تماشای لذیذی است. حک کردن صورت‌هاشان، لبخندهاشان و بیدار کردن احساساتِ رقیقی که اینطور مواقع…Continue reading الحاجیه خانومی که شمائید!

هفت شدم … مثل یک هفت، یک کبوتر … یک پرواز !

*فریبا که پرسید، بگو سوسن خانه‌ی خدا را که دیدی چه حالی شدی؟ … تا گفتم گریه کرد، تا گفتم وقتی دیدم‌ش، قلب‌م توی دهان‌م می‌تپید … ** قرار بر این بود ببخشم … نشد اما که همان سه نفری را ببخشم که تا به امروز نشده است که ببخشم … حتی با این‌که یکی‌شان…Continue reading هفت شدم … مثل یک هفت، یک کبوتر … یک پرواز !

خدای نازنینم، سلام!

یاد «هشت بهشت» افتادم … یاد براتی که دادی به آن غلام ساده دل … و یاد براتی که شاید، شاید می‌شد می‌دادی به من ….   ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ    خدای نازنین‌م، سلام!   این‌را که برایت می‌نویسم شاید خیلی کمتر از آنچه فکر می‌کردم نزدیک شده‌ام به تو. خیلی شاید مسخره باشد اینکه بنشینم برای…Continue reading خدای نازنینم، سلام!