کتاب «کودک فلسطینی» از کتابهای کودکی من بود که اصلاً یادم نیست دادمش به سیب یا گم و گور شد. بادمجان کودک فلسطینی قصه شبیه همین بادمجان بود که سرباز اسرائیلی فکر میکند نارنجک است و اسلحهاش را میاندازد و فرار میکند. آخ یادش بخیر.
برچسب: خاطرات کودکی
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سختترین زلزلهها را
وقتی بچه بودم و پسرها با هم بازی میکردند و مادر نمیگذاشت بروم کوچه بازی کنم مینشستم کنار مادر و همانطور که داشت میدوخت و میپخت و میشست خاطره تعریف میکرد برایم. از بچگی خودش و مرگ پدرش و دربهدری مادرش و ازدواجش و عمه و مادربزرگم و… ماجرای زاییدن یک یک خواهر برادرهایم. همان…Continue reading چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سختترین زلزلهها را
گروس
وقتی احسان، پسرک داداش بزرگه گفت عمه برایم اسببالدار بدوز، چالش شروع شد. عاشق چالشم. ساعتها در نت چرخیدم تا نقشه این اسب زیبا را یافتم. مثل همیشه امیر زحمت الگو را کشید و بعد از انجام برخی تغییرات، اسب بالدار احسان روی سه پا ایستاد. اسب را سیاه کردم به یاد اسب سیاهی که…Continue reading گروس
دست در حلقهی آن زلف دو تا نتوان کرد ..
دیروز عصر داشتم برای مادر تعریف میکردم خوابم را، رسیدم به اینکه «اونجوری که مینشستی یک پات را صاف میگذاشتی و یکی را جمع میکردی و من سرم را میگذاشتم روی پای جمع شدهات و میخوابیدم، اونجوری نشسته بودی و من سرم را گذاشتم روی پایت …» درست به همین سه نقطه که رسیدم قلبم…Continue reading دست در حلقهی آن زلف دو تا نتوان کرد ..
آرامم
پدر آرامم. مدتی است که یادت که میکنم قرص هستم. از همان شبی که توی ماشین جلوی در خانهی زهرا، گفتم و گفتم و گریه کردم ـ برای اولین بار جلوی کسی غیر از خودم ـ دلم آرام گرفت. دلم رفت نشست کنار خاطراتِ قشنگ. خاطرات خوبِ دستهایت. قصهگوی شبهای بلند و کوتاه تمام کودکی…Continue reading آرامم
خانم برو بیرون!
دخترها توی حیاط پشتی ساختمان داشتند سنگ کاغذ قیچی میکردند که کی بشود پرستار، کی دکتر و لابد چون دیگر تمام شد بقیه جملگی بیمار و همراه. بازی وقتی که ما دستی سریع کشیدیم به خانه شروع شده بود. امیر رفت بیرون و من رفتم سراغ نمد، دختری که پرستار بود داد میزد: «خانم برو…Continue reading خانم برو بیرون!
ماهِ خوب خاطرات
دیروز مهمان داشتیم. گفتم مثل همیشه من مواد را آماده کنم. بعد از پاک کردن برنج، سیبزمینیهای سوپ ورمیشل را که خورد میکردم، مچ دستِ چپم به مچ دست راستم میگفت «ول کن! رها کن. ببین من وا دادم.» مچ دست راستم کمکم کوتاه آمد، وا داد. کمرم هم درد گرفت. نتوانستم دیگر. شرمنده دراز…Continue reading ماهِ خوب خاطرات