Once upen a time in america

به همین سرعت تمام شدیم. به همین سرعتی که ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و سال‌ها به سر می‌رسند. خیلی فکر می‌کنم به این به سرعت تمام شدن. سریع بالا رفتن، سریع پایین آمدن و تمام کردن تمام آنچه که باید و نباید. خیلی شب‌ها که دراز می‌کشم زیر لحاف تُپلی که مادر تازه‌گی برایم…Continue reading Once upen a time in america

من رهسپار قلّه و او راهی دره …

صداهایی هستند که آدم را سحر می‌کنند. صداهایی که عاشق‌ات می‌کنند. صداهایی که حتی پس از سال‌ها، پس از مدت‌هایی مدید منعکس که می‌شوند در تمام دیواره‌های سلولی‌ی جسم‌ات، در خلال الیاف روح‌ات پژواک می‌یابند. اغراق‌آمیز است می‌دانم. ولی باور کنید صداهایی هستند که جنون‌آورند. هیجان‌انگیز. مسحورکننده. می‌شود به صدایی دل بست. همچنان که به…Continue reading من رهسپار قلّه و او راهی دره …

موتیفات آذرانه!

۱. برخی مواقع، برخی بازخواست‌ها و برنامه‌های اجباری واقعاً به نفع آدم است. مثل امتحان عمومی بازآموزی «روابط سالم زن و مرد در خانواده»  مهمترین و بیشترین حسنی که این کتاب برای من داشت، مرور تمام وقایع و گفتگوها و زیر‌آبی و روآبی رفتن‌ها و پُر رویی‌ها و در ظاهر صادق بودن و در باطن…Continue reading موتیفات آذرانه!

به مردی که در سایه ایستاده است سلام می‌کنم.

 چشم‌هایم را بردار. در حاشیه‌ی نقره‌فام ِحضورت، بنفشه‌ای پیر می‌شود. چشم‌هایم را بردار و بگذار در قافیه‌ی اشعار ِ خدا. خدا در شعـ[و]ـر ِ من قافیه می‌شود. خدا شعر می‌شود. شعر دروغ می‌شود. دروغ بزرگ می‌شود. دروغ جان دارد و نمی‌میرد. روح دارد و بالا می‌رود. دروغ مرد می‌شود. مرد عاشق می‌شود. مرد سفر می‌شود. مسافر.…Continue reading به مردی که در سایه ایستاده است سلام می‌کنم.

بیماری‌ هم مثل صدا است.

دست مرا بگیر. صدایت دور است. گُنگ. نمی‌شنوم‌ات. ناشنوام. تویی که نزدیکی از من، به من. دست‌م را بگیر. نمی‌بینم‌ات. نابینام. تو نزدیک‌ام باش. هستی. دست‌م را بگیر. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سعی می‌کنم خوابم نبرد. نمی‌خواهم بخوابم. نه اینکه نخواهم. نمی‌توانم. زن توی فیلم گریه می‌کند. مثل همه‌ی زن‌ها. پشت می‌کنم به تلویزیون. صدایش هست. این صداهای…Continue reading بیماری‌ هم مثل صدا است.

موتیفات مردادانه!

۱. خیلی وقت است موتیفی ننوشته‌ام و دل‌مان لک زده بود برای «موتیفات تابستانی»! ۲. می‌دانی؟ امروز، نه! امشب. چند ساعت پیش که با مادر داشتیم توی تاریکی‌ی دلنشین یک شب مهتابی به خانه نزدیک می‌شدیم، انگار که تصویری از مقابل چشمان‌م گذشته باشد. نه! در حال جان گرفتن باشد، «تو» را دیدم. چهره‌ات رنجور…Continue reading موتیفات مردادانه!

مردی که دوستش داشتم …

نمی‌شود رو به روی هم بنشینیم. صندلی‌ها را کنار هم می‌چینیم. برای همین هم هست که فقط صدای بغل دستی‌امان را می‌شنویم. فرشته کمی رو به روست با من. او در انتهای دیگر است و من در انتهای دیگر. می‌گوید یک‌بار شوهرم رفته بود توی فکر. بدجور. گفتم به چی فکر می‌کردی؟ به خودش که…Continue reading مردی که دوستش داشتم …