آقای زندی با تمام تبحری که در نقاشی داشت، باز هم گرفتار همان حسادتی بود که تمام مردان ِ پیر در مواجهه با یورش ِ خودخواهانه مردان ِ جوان از خود بروز میدهند. مرد جوانی که چند هفته بعد ما در گالری پیرمرد اخمو دیدیم، سامان زندی بود. زندی بود. مرد جوانی که مثل تمام مردان…Continue reading و آقای شاه لیر حسود بود
برچسب: ناهید
مخاطب خاصی ندارد!
بعد فکر کردم برویم «قشنگترین نقطهی عالم» ِ تو! یعنی نه اینکه حواسم به سرمای زمستانی پشت شیشههای پنجره نباشد، نه. بود. ولی فکر کردن به این لذت بزرگ که اشکالی ندارد، دارد؟ اینکه اولین قرار ملاقات امسالم، جایی باشد که امنترین و قشنگترین و دنجترین نقطهی عالم است حتی اگر هوا اینقدر سر ناسازگاری…Continue reading مخاطب خاصی ندارد!
چند روز گذشته است؟
چند سال گذشته بود؟ تا بشود من بهترین لباسهایم را بپوشم که به دیدن تو بیایم؟ که آمده بودی برای دیدن ِ من؟ چند بهار، چند تابستان؟ تا زمستانی برسد که بگویی «من رسیدهام، نوبت تو شده است که خودت را برسانی!» و من بلند شوم و قشنگترین لباسهایم را بپوشم. که تا هوا تاریک…Continue reading چند روز گذشته است؟
من یک جهان سومی هستم.
خوب! این مطلب را قرار بود زودتر از این بنویسم. زودتر از این یعنی به محض اینکه از تهران برگشتم. ولی یادم رفت. بعد «بزرگترین بازار سرپوشیدهی جهان» که زخم خورد، یادم افتاد. پیش از این هم در مورد طرز فکر ناهید نوشته بودم. اینبار هم که تهران بودم، یکی دو سه تا بحث…Continue reading من یک جهان سومی هستم.
ماژیکهای آلمانی ِمحمد!
اولین بار که محمد را دیدم، یک ساله بود. جیغ بود و گریه و گرسنگی و بیخوابی. دومین بار، پسرک عصبی و پُر جنب و جوشی بود که مقابل دستگاه پخش صوت میایستاد و همینطور که کیتارو مینواخت، او پاهایش را کمی بیشتر از عرض شانه! باز میکرد و بدون اینکه هیچ جزئی از اندامهایش…Continue reading ماژیکهای آلمانی ِمحمد!
یکی بود، بیربط هم بود!
بالش را گذاشتهام پشتم و تکیه دادهام به بازوی مبل. رو به روی پنجره. باد شدیدی میوزد و اشک آسمان در میآید. چند وقت است خیس نشدهام، به واقع کلمه. زیر باران؟ خسته نیستم. یک بیست و چهار ساعت عجول بر من گذشته است. یک سفر نهایتاً کمی بیش از بیست و چهار ساعت. رفتن…Continue reading یکی بود، بیربط هم بود!
موتیفات مردادانه!
۱. خیلی وقت است موتیفی ننوشتهام و دلمان لک زده بود برای «موتیفات تابستانی»! ۲. میدانی؟ امروز، نه! امشب. چند ساعت پیش که با مادر داشتیم توی تاریکیی دلنشین یک شب مهتابی به خانه نزدیک میشدیم، انگار که تصویری از مقابل چشمانم گذشته باشد. نه! در حال جان گرفتن باشد، «تو» را دیدم. چهرهات رنجور…Continue reading موتیفات مردادانه!