همه چیز را.

این را یکشنبه صبح نوشتم، که صبح از تهران رسیدی. چطور نوشتم یادم نیست. اما بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. خواب اما، بر چشمهای خیسم غلبه کرد و نیمه کاره ماند. قصه اما از روزی شروع شده بود که این عکس را دیدم. پیراهن گلریز دامن پلیسه‌ای تنم می‌کنم. می‌توانم مثل برادر زاده‌ام که فهمید تا…Continue reading همه چیز را.

سقفهای تشریعات

چند روز پیش تصاویری از مکشفه‌ها با پوشش ناهنجار در صحن‌های حرم امام رضا علیه‌السلام پخش شد که حتی جلوی کیوسک پلیس هم ایستاده بودند و گشت و گذار نموده بودند. یاد ماه رمضان سال ۹۵ افتادم که بعد از ۵ سال به لطف سازمان بازنشستگی با امیر رفتیم مشهد. سه روزی که آنجا بودیم…Continue reading سقفهای تشریعات

۳۳۳

از خواب بیدار شدم خواستم لحاف را از روی شانه چپم بردارم نفسم سنگین شده بود. نتوانستم. گفتم یا حسین. گفتم یا لا اله الا الله. جز اندکی نتوانستم. گفتم لا حول و لا قوه الا بالله و ناله شدم. امیر گفت بله؟ چی شده سوسن؟ ناله در گلویم گفت نمی‌توانم لحاف را بردارم، مگر…Continue reading ۳۳۳

با من سخن بگو

آن شبی که خیلی حالم بد بود خیلی جلوی خودم را گرفتم که مارتین را صدا نزنم. فقط زمزمه می‌کردم «تو چسان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟» خیلی شب سختی بود. می‌ترسیدم تنها بمانم. امیر برای تهیه چیزی باید می‌رفت بیرون، چشمهایم خیس می‌شد. تنهایی مردن چطوری است؟ کسی در من می‌گفت امیر کنارت باشد…Continue reading با من سخن بگو

خودت حتماً خبر داری

چند روز پیش امیر گفت شاهرخ خواننده مُرده. گفتم نمی‌شناسم کی بود؟ گفت یک آهنگش را هی گوش می‌دادی. نمی‌دانم چه شد پی نگرفتم. همین چند دقیقه پیش دوباره پرسیدم گفتی کی بود مُرد؟ کدام ترانه؟ آخ. «دو تا چشم رطب داری»؟ گوش دادم. بغض کردم. لعنت به آهنگ‌های قاتل. آخ. یکی از عاشقانه‌هایم را…Continue reading خودت حتماً خبر داری