گفتی آمدهای تا دین ِ جدّت را احیا کنی و تازه آن موقع بود که فهمیدیم تو از نوادگان محمد هستی. ولیکن حتی نوهی پیامبر هم اگر از بیعت خلیفهی مومنین خارج شد، یک خارجی محسوب میشود و خوناش مباح است. مهمتر از آن اینکه تو حتی حاضر نشده بودی خلافت فرزند معاویه را که…Continue reading قهرمانها هرگز نمیمیرند!(۲)
ماه: دی ۱۳۸۸
قهرمانها هرگز نمیمیرند!(۱)
تو هم یک قهرمان هستی. مثل این همه قهرمان که از آغاز تا امروز بودهاند و هستند. قهرمانهایی که دلامان میخواهد مرتب بزرگتر و بزرگترشان کنیم و انسانیتر و خداییتر [حالا متعلق به هر نوع خدایی که باشند] تو را هم بزرگتر و بزرگتر و انسانیتر و خداییترت کردیم. قهرمانهایی هستند که از وقتی به…Continue reading قهرمانها هرگز نمیمیرند!(۱)
از جوجههای داش رضا تا موتوروف نهرین!
داداش رضای من جک و جانور خیلی دوست داشت. یک مدتی جوجه میخرید و بزرگ میکرد. با کمک پدر یک قفس درست کرده بود و ده پانزده تا جوجه ریخته بود آن تو. روزها میریختند توی حیاط و لای گل و بتههای باغچه و میچریدند و بعد هوا که تاریک میشد با کمک هم جمعشان…Continue reading از جوجههای داش رضا تا موتوروف نهرین!
آه! کجایی جوانی که یادت به خیر!
عادتم بود زیاد پیادهروی میکردم [از این نظر حسرت به دل نماندهام خدا را شکر] بیشتر وقتها. این عادت از ارومیه افتاد به سرم. وقتهای آشوب و دلگیری که میزدم بیرون و تنهایی خیابان دانشکده و خیام را پیاده گز میکردم بیاینکه حتی اسم مغازهای یادم مانده باشد یا حتی اسم کوچهای. فقط راه میرفتم.…Continue reading آه! کجایی جوانی که یادت به خیر!
همینطوری!
نقاشی کردم. بعد از مدتها، یعنی چیزی در حدود سه سال! پ.ن: چه کیفی دارد ببینی عکسهایی که از مجموعه دانشکده معماری و موزهی قاجار گرفتهای در سایت ویکیپیدیا به اسم خودت منتشر شده است؟ من کیفورم الان یعنی اینجا(+)و اینجا(+)و خیلی جاهای دیگر
Once upen a time in america
به همین سرعت تمام شدیم. به همین سرعتی که ساعتها و روزها و هفتهها و سالها به سر میرسند. خیلی فکر میکنم به این به سرعت تمام شدن. سریع بالا رفتن، سریع پایین آمدن و تمام کردن تمام آنچه که باید و نباید. خیلی شبها که دراز میکشم زیر لحاف تُپلی که مادر تازهگی برایم…Continue reading Once upen a time in america
چشمهایت را ببند، صدایت میزنم!
دراز کشیده بودم. مثل همیشه رو به پنجره. آسمان. ابری بود. تاریک. دلم هوایت را کرده بود. هوایی شده بودم. صدایی که به خاطر نداشتم. گرمای حضوری که دیگر نبود. حرفها. جملات. دستهایت. دستهایت. چیزی در سینهام گرد شد. سنگین. آمد تا گلویم. چنبره زد در حنجرهام. گرم. گوشهی چشمهایم داغ شد. پشت پلکهایم. چشمهایم…Continue reading چشمهایت را ببند، صدایت میزنم!