فیس‌بوک را تحریم می‌کنم!

  « یَا حَسْرَهً عَلَی‌الْعِبَادِ مَا یَأتیهِمْ مِنْ رّسولٍ اِلّا کانوُا بهِ یَسْتَهزءوُنَ (۳۰) آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند            نام احمــــد را، دهــــان‌ش کژ بماند باز آمد کای محمــــــــــد! عفو کن            ای ترا الطاف علــــــــــــــم من لدُن! من ترا افســوس می‌کردم ز جهل            من بُدم افسـوس را منسوب و اهل اَلَم یَرَوْا…Continue reading فیس‌بوک را تحریم می‌کنم!

بازی در بازی

چند روز پیش [شاید هم بیشتر از چند روز پیش] پرند عزیزم، دعوتم کرده بود به یک بازی‌ سخت. اینکه پنج تا وبلاگ را انتخاب کنم و پیش‌بینی کنم، پنج سال بعد، صاحب وبگاه، در چه حال و روزی به سر می‌برد. انصافاً خیلی سخت است این‌کار. اولین دلیلش اینکه من نود در صد از…Continue reading بازی در بازی

فرصت‌های کوتاهی برای دوست داشتن

از وقتی که رفته‌ای، نه اینکه از رفتنت اینطور پریشان شده باشم که می‌دانم، آنجایی که رفته‌ای، دیگر غصه‌ نداشتن‌هایت را نمی‌خوری و نگاه‌های نامحرم ِ بی‌معرفت رو شانه‌های کوچک زنانه‌ات سنگینی نمی‌کنند و غم سرطان شوهر جوان‌ و بیکاری‌اش کمرت را نمی‌شکند، و اگر دلگیری‌ باشد، دلتنگی‌ات است برای میلاد ِ عزیز ِ معصومت.…Continue reading فرصت‌های کوتاهی برای دوست داشتن

باش. قهر نباش.

چقدر تلخ بودی امروز. چه دردناک بودی ای روز. غم را چشاندی تا ظهور. اشک را کشاندی تا حضور. حضور را تا غیبتی. رفتنی که برنخواهد گشت.  دیروز که فرزانه و ظریفه آمدند و فرزانه گفت می‌خواهیم بعد از ظهر برویم دیدن خانم شاملی، گفت اگر دوست داشتی کمکی بکنی. نگفت کمک را برای چه…Continue reading باش. قهر نباش.

رخوت ِ خلقت

و بعد دلم برای تو تنگ می‌شود. برای تمام شامگاهان خنکی که سردم بشود و کفری بشوم مثل همیشه از دست خودم که چرا لباس کافی نپوشیدم تا اینطور نلرزم؟ دلم تنگ بشود برای آن لرزه‌های خفیف و مداوم زیر پوست و توی عضلات و زیر نرمی‌ دلنشین پیراهنی. رقص عصب و عضله و پوست…Continue reading رخوت ِ خلقت

شکلی شبیه آغوش

«… دست‌ها روی شکم؛ انگار حجمی از هوا را بغل کرده، و نمی‌خوابد مثل من؛ تکیده می‌شود مثل من هر روز؛ و همه‌ی این رنج‌ها فقط برای هشت کلمه! و همه‌ این رنج‌ها فقط برای دو فرصت دیدار! دیدارهایی در سایه‌ دیوار لین؛ دیدارهایی آنقدر ترس زده و نگران از سررسیدن ِ این و آن…Continue reading شکلی شبیه آغوش

اشک‌ها و لبخندهای فهیمه

نمی‌دانستم چطور به فهیمه کمک کنم. فهیمه تمام اوقات فراغتش را با کابوی می‌گذراند. این اوقات فراغت شامل آنتراکت‌‌ها هم می‌شد و طبق عادت دانشجویان دانشکده علوم پزشکی، پاتوق‌شان، باغ و چمنزارهای دانشکده کشاورزی بود. کار به جایی رسیده بود که شب‌ها بعد از شام، فهیمه از دوستان گروه سودا دعوت می‌کرد به اتاق ۲۱۹.…Continue reading اشک‌ها و لبخندهای فهیمه