یادم هست خیلی کم پیش میآمد که دیر بیدار بشوم و خواب بمانم و باز مدرسهام دیر شود. ولی در همان معدود دفعات موقع لباس پوشیدن غر میزدم به جانِ مادر بینوا که چرا بیدارم نکرده است. مادر بینوا هم همراه من بدو بدو میکرد تا مبادا من بیشتر از آن شاخش بزنم. بعدتر آدمتر…Continue reading Self-deception
ماه: بهمن ۱۳۹۰
داغانم!
تا جایی که میدانم خوابآلود نبودم. قبلش حتی به داداش احمد زنگ زده بودم و یک سری سفارشات در خصوص کارهای مربوط به از کار افتادگیام داده بودم. اساماس امیر را هم جواب داده بودم. میخواستم بهش زنگ بزنم و بابتِ دیروز ازش عذرخواهی کنم. از او خواسته بودم به من یادآوری کند با درمانگاه…Continue reading داغانم!
دفع حد اکثری!
امیر حرص میخورد. من میگفتم حرص نخور عزیزم، دوباره برمیگردد. ما که عادت داریم. نداریم؟ دروغ چرا، چون جیمیل من همچنان باز میشد، از روی شکم سیری به امیر میگفتم جانم حرص نخور. امروز که جیمیل مبارک گفت چــــــــــــــــی؟! من هم حرص خوردم. من هم همین جلوی پیشانیام زقزق کرد. من هم دلم خواست به…Continue reading دفع حد اکثری!
گفت و خند
اندوه گفت دیروز دوست، امروز آشنا. پیدایت نیست دیگر. لبخند میزد. به اندوهی که متبسم بود گفتم من هم که پیدام نباشد، صورتِ تو از زیر صفحهی مشبکی که مرا از ساعتی به ساعتی منتقل میکند که پیداست. اندوهِ متبسم میخندید.
از دلهای تنگ
۱. میدانی؟ دیشب که از تو پرسیدم «فرش باد» ماجرایش چی بوده و تو شروع کردی به تعریف کردن و مثل همیشه که موقع حرف زدن دست راستت را نرم و شیرین تاب میدهی، میدانستم داستانِ فیلم را و تمام مدتی که روبرویم نشسته بودی و توی بلاتکلیفی هم چشم به آدمها داشتی و هم…Continue reading از دلهای تنگ
آه خوشبختی، تو چقدر دوری!*
این کلیدری که امیر دارد چاپ سال ۶۳ است. هر مجلدی شامل ۲ جلد است. یعنی جمعاً پنج مجلد است و چون قدیمی هستند، برخیشان جلدشان هم از هم پاشیده است حتی! موقع خواندن کتاب خیلی سعی میکنم مراقب باشم بدتر نشوند. عادت دارم به اینکار چون کتابهای کتابخانهی داداش بزرگه حتی وخیمترند! البته تاریخ…Continue reading آه خوشبختی، تو چقدر دوری!*
تا حالا جمع روشنفکرها رفتی؟*
ساعت هشت و نیم صبح بود که زنگ در را زدند. من هنوز خواب بودم چون دیشب مهمان بودیم و دیر خوابیده بودم. مهمان داشتم امروز، قرار بود ناهید ساعت ۱۰ بیاید و بعد تا یازده باشد که برود دنبال پسرش. ساعت هشت و نیم بود و فکر کردم شاید پستچی باشد، ناهید بود. (سلام…Continue reading تا حالا جمع روشنفکرها رفتی؟*