چهار سال پیش اواخر دیماه حال مادر به شدت بد شد. غلطت اکسیژنش ۶۲ بود و قلبش نابهسامان میزد. پریشان زنگ زدم به داداش کوچیکه گفت کار دستم است. زنگ زدم به داداش محمد گفت تبریز نیستم. زنگ زدم به خواهرم که نزدیکتر است خانهاش گفت دارد سبزی پاک میکند. زنگ زدم به همسر برادرم.…Continue reading من چه خاکی سر آن خاطرهها بگذارم
ماه: بهمن ۱۴۰۰
من نه آنم که تراوش کند از من گلهای*
هر شش ماه آزمایش میدهم قبل از تزریق ریتوکسیمب. طبق دادههای آزمایش فعلاً بدنم شرایط مناسب دریافت آن کوفتی را ندارد. هیولا هم که معلوم نشد کجا چنبره زده. توی این سرما هم کی جانش را دارد برود سونوگرافی کیست پر طمطراق. تومور مارکر هم نمیدانم چه غلطی دارد میکند. از آزمایش دادن خسته شدم،…Continue reading من نه آنم که تراوش کند از من گلهای*
شش تا
سری آخری که رفتیم بیمارستان شهریار، زمستان بود. سریع راه همیشه را رفتیم و رسیدیم به یک بخش خالی و متروک. نگهبان گفت جابهجا شدند و راه را نشان داد. بخش جدید بزرگتر بود. حداقل میز سرپرستاری که کارهای پرستار را میکرد کنار بیماران نبود. اتاق بزرگتر پر بود و ما رفتیم اتاق کوچکتر. دو…Continue reading شش تا
آنچ از غم هجران تو با جان من است
مادر هنوز زنده بود و هوا سرد شده بود. سردم بود و پاهایم اذیت میکرد ولی نمیدانستم چرا خانه سرد است. مادر هم سردش بود ولی چیزی نمیگفت. داشتم با هادی کوچولو که کنار مادرش جلوی پنجرهها نشسته بود حرف میزدم که چشمم افتاد به سایه پنجره پشت پرده، پشت زن داداشم. با تاب نشسته…Continue reading آنچ از غم هجران تو با جان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
مثل همیشه تا رسید قبل از در آوردن لباسهای رویی، پنجره را باز کرد. گفت بهبه چه هوای بهاری. بهمن ماه بود. برگشت سمت من و دگمههای پالتویش را باز کرد. سرم را انداختم پایین. باز کردن پنجره در ماههای سرد سال شده بود شکستن تابوی من. به رخ کشیدن ما میتوانیم. چیزی نگفتم. نزدیک…Continue reading بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
ذهن زیبا
یک چیز جالب در نوشتههای قدیمی این است که محاوره محور است. هم ادبیاتش شکسته است هم در گفتگو هستم. با خودم با مارتین و هادی و پدر. و موقع خواندن گرههای زیادی از حافظهام باز میشود، مثل اینکه همه خانواده همان روزهای اول میفهمند قضیه را و حتی با من تا تهران برای گرفتن…Continue reading ذهن زیبا
هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید ۲
ویولت از همان زمان وبلاگنویسی، یک کاری انجام میداد که اسمش را گذاشته بود با صدای بلند فکر کردن. وقتی مشکلی برایش پیش میآمد خصوصاً مالی، آن را با صدای بلند با مخاطبین وبلاگش در میان میگذاشت و کمک میخواست. و کمک میگرفت. اینطوری هم نیاز مالی او رفع میشد و هم دوستانش نیاز ارتباطی…Continue reading هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید ۲