خاندان زرد هستند، با تمام اعوان و انصار. حتی نور داغ صبح هجدهم تیر. دیشب پرسیدم میدانی امروز چه روزی بود؟ نمیدانست. گفتم صبح زودش پیامک زدی که «سوسن زود بیا دیگه.» بامداد نشست بالای سرم و دستم را گرفت. خواب و بیدار فکم گرم شده بود. گفتم یادت هست صبح امروز با خانواده داداش…Continue reading با تشکر از عکاس که زاویه دیدم را بلده
برچسب: خاطره
مجلهٔ خوبی بود
اوایل دهه هشتاد چند سالی مجله پزشکی چاپ میشد با نام «درد«. میرفتم دکه روزنامه فروشی میگفتم «آقا یه درد با گلآقا برداشتم.» نمیدانم چی شد یادش افتادم. حتی یک شمارهاش نمانده، زهرا که کوچولو بود دادم خطخطی کند. در نت هم اثری ازش نبود. کسی یادش هست؟
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
یکبار هادی کوچولو گفت عمه من هر چی عکس بچگی دارم توی بغل توام. گفتم خب خیلی دوستت داشتم. گفتم میآیی بنشینی توی بغلم عکس بگیریم؟ هنوز میتوانستم چهارزانو بنشینم. خجل و آرام نشست، دستهایم را انداختم دور بدنش و مادرش از ما عکس گرفت. تازه برگشته بودم تبریز. انگار خواب باشد همه چیز. حتی…Continue reading روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
چهارده تا
برای روز دوم نمیتوانستند بیایند. قرار شد رگ را حفظ کنیم و بقیه کارها را امیر انجام بدهد. ولی از واکنش دارویی میترسیدم. نمیخواستم اگر رگ شکسته بود تازه دنبال کسی باشم برای رگ گرفتن. با «دوست دوران مدرسه و همکار در بیمارستانم» تماس گرفتم. مطمئن نبودم عصرش آزاد باشد خواستم آنکال باشد که اگر…Continue reading چهارده تا
عکس کارت ملی
کسی به شوخی نوشته بود همه را حلال کردم به جز عکاس کارت ملیام. اما من عکس کارت ملیام را دوست دارم. زیباست؟ خوب افتادم؟ متفاوتم؟ نه. وقت عکاسی تنها چند روز بعد از رفتن مادر بود. روز قبل نوبت خانواده داداش کوچیکه بود که بیایند پیشم. شب مهدیه و علیاکبر که خوابیدند دیدم همسر…Continue reading عکس کارت ملی
آزادی کُلّش واس ماس
زیادهنویس اسم وبلاگ امیر(سجاد) حکیمی بود. اولینبار سال ۸۲ که با هم چت کردیم تازه یکی از داستانهایش را خوانده بودم. نظرم را پرسید، گفتم خوب بود ولی من آخرش نفهمیدم حَسن یوسفی کی بود. چقدر خندیدیم و چقدر خجالت کشیدم. ما به این گل فقط میگفتیم یوسفی. تمام مدتی که داستانش را میخواندم و…Continue reading آزادی کُلّش واس ماس
پایانه
پرنده ذهنم از شاخهای به شاخهای که پرید یاد میوهها افتادم. عمره که بودیم هر وعده میوهای داشتیم که نمیخوردیم و میبردیم توی اتاق بخوریم که نمیشد و جمع شد. یک جعبه کارتن مناسب پیدا کردم و میوهها را گذاشتم داخلش و روی چند قلم سوغاتی که محض روشنی قلب مادرم خریده بودم و روی…Continue reading پایانه