وقتهایی برمیگردم بالای سرم را، تو را نگاه میکنم. گاهی از آشپزخانه سرک میکشی به وقت نالههایم. میپرسی چیزی میخواهی؟ میگویم نه. دروغ میگویم. دلم میخواهد بگویم تو را، تو را میخواهم. اما میترسم. حتی میترسم در خوابهایم هم بخواهمت. از ترس دروغ گفتن چه حکمی دارد؟
برچسب: عشق
عهد بستم با خودم از تو نگویم هیچوقت*
پشت سرم ایستاده بودی. آمده بودم لباس بردارم. تو پیراهن چهارخانه درشت آبی تیره تنت بود که من خریده بودم. کیف میکردم که همچین پیراهنی خریدهام برایت. پشت سرم ایستاده بودی. برگشتم سمتت. از دیدنت در پیراهن ابریشمی سفید شوکه شدم. از ذهنم گذشت حتی اطو کشیده. ریش نداشتی. یاد فروشگاه برک افتادم، مرداد ۸۹.…Continue reading عهد بستم با خودم از تو نگویم هیچوقت*
البته مهم بیمقداریست
مهم این است من با کسی زندگی کردم که دوستش داشتم. من همیشه با کسانی زیستم که دوستشان داشتم، پدر و مادر، خواهر و برادرها و هر کسی که در جهانم نقشی داشتند و حالا فهمیدم دوستی متقابلی هرگز نبوده است. از خرج کردن محبتم حتی به کسانی که زودتر باخبرم کردند تا آنهایی که…Continue reading البته مهم بیمقداریست
ما بغض کردیم و حسودان شاد شدند
هر چه تماس گرفتم جواب ندادی. انتهای روز زنگ زدی گفتی مشهدم، گفتی اینجا باران باریده. گفتم مرا در این شهر بی در و پیکر وسط خیابان گذاشتی رفتی مشهد؟ گفتی لازم داشتم سوسن. گفتی دیگر نمیتوانی. چیزی نگفتم چون منتظر بودم. مدتی فکر کردم بدون تو چطور زندگی کنم، از پلهها چطور بیایم پایین…Continue reading ما بغض کردیم و حسودان شاد شدند
عروسی خوبان
دیشب هانیه جان خانواده ازدواج کرد. بدون اینکه من بتوانم در تدارک شادترین روز زندگیاش نقشی داشته باشم. وقتی پرسید عمه میآیی دیگه؟ وقتی بین آن همه شلوغی برایم دست تکان داد، وقتی آن طور بیحرکت، آنطور زقتانگیز نشسته بودم آنطور که دلم میخواست بلند شوم یکی باشم بین آنهمه شلوغی دور و برش، یکی…Continue reading عروسی خوبان
حلوای تر
رضا پورانمنش پسرخاله من بود. خانهشان درست چسبیده به خانه ما بود و بین بالکنهای طبقه بالایمان در داشت. دو تا خانه شبیه هم. رضا پورانمنش عاشق من بود طبعاً و یکبار که رفته بودیم باغ آنها نقاشی مرا کشید، من پیراهن آستین پفی گلداری تنم بود و نشسته بودم بین چمنها و خاله…Continue reading حلوای تر
در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم*
دیروز با دخترها صحبت فرصتهای سوخته بود، یاد خاطرهای افتادم از سالهای خیلی دور. یک روز توی خوابگاه رفتم اتاق لیلا، یکی از همرشتهایهایم که اهل شبستر بود، نشسته بودیم که دختری وارد شد که قبلاً ندیده بودم و گویا همشهری لیلا بود و سال آخرش بود و بلافاصله و بیمقدمه شروع کرد…Continue reading در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم*