خواب نما

تصور کنید دارید فیلم می‌بینید، آرام و دلپذیر. ناگهان یک عکس ظاهر می‌شود. صورت کثیف و سیاه کودکی با چشم‌های گرد و موهای کوتاه. با چنین تصویر وحشتناکی از خواب پریدم. دوباره چشم‌هایم را بستم و باز همان تصویر را دیدم و سریع بیدار شدم. ساعت چهار و نیم صبح بود. صورت کودک کثیف سیاه…Continue reading خواب نما

عروسی خوبان

داشتم شام عروسی می‌خوردم که بیدار شدم. خب اشتباهی که کردم این است که باید همان صبح می‌نوشتم الآن چیز زیادی یادم نیست. در خواب با یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم ازدواج کرده بودم ولی علنی نکرده بودیم. بسیار قدیمی یعنی سال ۸۲ یا ۸۳. سخت کار می‌کرد و درآمدی نداشت کاری بکند حتی…Continue reading عروسی خوبان

چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار؟

دیروز عصر همسر داداش کوچیکه آمد اینجا، بسیار پریشان. رفته بودند خانه پدری که پرده‌اش را که جا مانده بود بردارد. با صحنه بدی آنجا روبرو شده بودند که توصیف فضای کمرشکن خواب چند شب قبلم بود. روح خانه آزرده است از ما و روح مادر آزرده‌تر، بس که عاشق آن خانه بود و هست…Continue reading چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار؟

دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را

نیمه‌های شب بیدار شدم صدای فریادهای زن و مردی از یکی از طبقات بلند بود. زن به سختی حرف می‌زد گویا که گلویش تحت فشار باشد. گفتم امیر بیداری؟ امیر هم بیدار بود. گوش سپردیم اما با اینکه زن سعی می‌کرد فریاد بزند، جملاتش نامفهوم بود. دعوای طولانی بود. صدای اذان از مساجد بلند شد…Continue reading دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را

به خال لبت ای دوست

امام نشسته بود در شبستان مانندی، پر از آینه‌کاری. و قرآن می‌خواند. با همان هیبت، اخم و لبخند توأم. هیبت من اما کودکانه بود، دخترکی که لباس خوبی هم نداشتم به گمانم. گفت فلان عالم فلان جا نشسته است در محراب. این را ببر برای او. در بشقاب میوه‌خوری سه عدد میوه انجیر مانند بود…Continue reading به خال لبت ای دوست

به خواب هم نشود مهمان، چه جای وصال

خانم شاملی یکی از کمک‌بهیارهای اتاق عمل ما بود که وقتی من رفتم بخش اداری، بیمار شد. دوستان مراعاتم کردند و اصل ناخوشی‌اش را نگفتند و من وقتی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود و تنها اندازه چند جمله تلفنی حالش را پرسیدم و گریه امانم نداد. عزیز نازنین سریع ترکمان کرد… بعد رفتنش…Continue reading به خواب هم نشود مهمان، چه جای وصال