از نوجوانی که راه پیدا کرده بودم به کتابخانه داداش بزرگه، نهجالبلاغه قطع جیبی چراغ زده بود مرا بخوان، تا همین پارسال هزار جهد نموده بودم همه ناکام در همان خطبه سنگین اول. امسال که از صحیفه فارغ شدم جهد کردم مجدد به خواندن نهجالبلاغه. دوباره دست و پایم هر چهار، ماند در گل میانه…Continue reading غره الدهور
برچسب: داداش بزرگه
چو من به خاک خوشم با شکر چه کارست مرا*
زینب ناصری هم مثل من عاشق نقاشی بوده. در مورد من البته عشق نبود، استعدادی بود که فوران میکرد. زینب ولی آنقدر عاشق بوده که چند سال مردود میشود تا مادرش راضی شود او برود هنرستان. من اما میتوانستم بروم بدون اینکه خودم خودم را مردود کنم. بالاخره زینب میرود هنرستان، مادرش قالیچه ابریشمیاش را…Continue reading چو من به خاک خوشم با شکر چه کارست مرا*
گرداب را درون خودت غرق میکنی
باید میرفتم شیفت شب، مهمان داشتیم. با مهمانها اتاق پشتی بودیم، حتی نور چراغ آن اتاق، گنجه دو طاقه مادر، ساعت دیواری قدیمی که داداش بزرگه برد مغازه اش و با یک ساعت گرد تبلیغی گولمان زد به دیوار بود. ساعت گفت من خیلی دیر کردهام. نُه بود. با عجله لباس پوشیدم و راه افتادم.…Continue reading گرداب را درون خودت غرق میکنی
بانگ جرس
مادرم از خیلی سال پیش خودش را برای رفتن آماده کرده بود. خیلی سال یعنی بیش از ده سال قبل. یک روز آمد توی اتاقم و گفت کمک میکنی اینها را مرتب کنم؟ بغض داشتم؟ عادت کرده بودم، مادر تا اتفاقی میافتاد یا مریضی سخت میگرفت آرام پیشم وصیت میکرد. کفن را خودم سال…Continue reading بانگ جرس
از دوست داشتنها
کامشین تولدم را تبریک گفت و یادم انداخت که امسال در موردش چیزی ننوشتم. شاید چون در سکوت و بیاندازه ساده برگزار شد. هر چند مریم، برادرزادهام صبح زود تماس گرفت و گفت که دیشب کلی با برادرم خاطرهبازی کردهاند در مورد شب حکومت نظامی و وقایعش و منی که وقت آمدنم بود. امیر هم…Continue reading از دوست داشتنها
گروس
وقتی احسان، پسرک داداش بزرگه گفت عمه برایم اسببالدار بدوز، چالش شروع شد. عاشق چالشم. ساعتها در نت چرخیدم تا نقشه این اسب زیبا را یافتم. مثل همیشه امیر زحمت الگو را کشید و بعد از انجام برخی تغییرات، اسب بالدار احسان روی سه پا ایستاد. اسب را سیاه کردم به یاد اسب سیاهی که…Continue reading گروس
سخنِ خوشِ عشق
زنگ زدم حال مادر را بپرسم که مریم دختر داداش بزرگه برداشت. از این در و آن در حرف زدیم که رسید به نقاشی که وای عمه نمیدانی چقدر دارم نقاشی میکشم و نمیدانم چرا با مداد قشنگتر در میآید تا وقتی رنگآمیزی میکنم و من گفتم ئه! چه جالب من هم همینطور که گفت…Continue reading سخنِ خوشِ عشق