ما دیشب با درد و اندوه، بیم و امید، در سایه درایت نائب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خوابیدیم. مثل تمام این ۱۳ قرنی که شب عاشورا پس از آشوب سینهزنیهایمان، خوابیدهایم…
برچسب: اندوه
ما به رنجوری و مهجوری و دوری ساختیم*
مهدیه گفت عمه دو تا لحاف میکشی سنگین نیست؟ بعد با دستهایش نشان داد که لحاف سنگینش را چطور بغل میکند. هنوز مهر هفته اولش تمام نشده دو تا لحاف پشمی سنتی میکشم. پکیج روشن است، برفی نباریده، بادی تن درختان را نتابیده اما من سردم است. سرما در قلبم است، با هر تپش سرما…Continue reading ما به رنجوری و مهجوری و دوری ساختیم*
سایهام با که دهم عرضه سیه بختی خویش*
ظهر سوم شهریور ۹۶، خانه را از ساختمان ترنجستان سبلان شمالی تهران بار زدیم. بهار همسر جوان همسایه دیوار به دیوارمان، سه تا ساندویچ چرخکرده و سیبزمینی چرب آماده کرده بود برایمان. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. اول رفتیم در خانهای که امیر گرفته بود چیزی را بگذارد یا بردارد یادم نیست. بعد زدیم به…Continue reading سایهام با که دهم عرضه سیه بختی خویش*
@-}-
چای بابونهای که ریخته باشند داخل کاسه تا خنک شود هیچ ربطی به تو ندارد. فقط تیر(ماه) است که هنوز بعد از بیست سال به هدف میخورد. زخم کهنه خیس میشود و بوی اندوه سر بر میکشد. جهانی که از تو خالیست از تو پر میشود. به و آناناس و ماکارونی بدون گوشت. قراری که…Continue reading @-}-
وارد فازش شدم انگار
برای تسبیح دنبال الگویی بودم داخل هارد. سه ساعت تمام غرق شدم بین پوشهها و عکسها و الگوها. میلیونها عکس و فیلم. غرق شدید تا حالا؟ از میان آن همه سه چهارتا عکس بردم روی دسکتاپ با یک فیلم. توی فیلم من هستم و هانیه و زری اسفندیاری. عید ۸۵ است. تهران. من فرز و…Continue reading وارد فازش شدم انگار
آه از تمام راههای رفته و تلاشهای کرده
زاناکس بعد سالها دارد مینویسد. نوشته: «روزگارم آسان نیست. این را از چهار صبحها که بیدار میشوم میفهمم . تراپیست امروز با یک مثال ساده توی رگهای دستم دیازپام تزریق کرد. حس کردم دنیا تار و تار و تارتر شد کم کم . یک حالی شبیه اینکه دارم بیهوش میشوم. اما کاملا به هوش بودم…Continue reading آه از تمام راههای رفته و تلاشهای کرده
پرده برانداختی کار به اتمام رفت*
سیب پرسید حالت خوب نیست؟ گفتم دچار یأس فلسفی شدم. شوخی بود. اما حالم خوب نیست. علتش را نمیدانم. مهم هم نیست. دیروز فشار خونم ناگهان بالا رفت، با تپش قلب شدید. آرامش برگشت اما ساعتها طول کشید. قشنگ حس میکردم کافی است یکی از رگبچههای مغزم بترکد. لب بالایم نزدیک دماغم میپرید. چشمهایم درد…Continue reading پرده برانداختی کار به اتمام رفت*