۱۱

قهرمان خان، دیگر کمتر توی ده پیدایش می‌شد، از اول هفته تا آخر هفته را می‌رفت اهر پیش دوستان‌ش، سلیمان هم از خروس‌خوان که بیدار می‌شد، تفنگ قادر را برمی‌داشت و سوار کهرش می‌زد به دل کوه، مباشر شده بود همه کاره‌ی خان و هر روز نزدیکی‌های ظهر سر می‌زد به ده. نرگس خاتون کارش…Continue reading ۱۱

۱۰

روی تخت، لای ملافه‌ها پیچ می‌خورد و دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود، مادر هنوز برنگشته بود، هوا داشت تاریک می‌شد و صدای زوزه‌ی گرگ‌هایی که بدعادت شده بودند پیچیده بود توی ده. نرگس خاتون خسته شده بود و پای تخت عروسش دراز به دراز افتاده بود. دکتر…Continue reading ۱۰

بودا بود

  دوست بسیار ارجمندی، آمار جالبی از نوشته‌های اخیر من برایم فرستاده است که برایم بسیار جای خوش‌وقتی بود. این‌بار سعی کردم طبق این آمار تغییری در نوشتن‌م بدهم: «… یک بررسی آماری که روی ۲ نوشته آخر شما انجام دادم موید همین مساله است و کلمه ” بود ” در نوشته های شما حتی…Continue reading بودا بود

۹

به ماه گرد توی آسمان نگاه می‌کنم، سردم است و ماه انگار از همیشه سفیدتر. مات‌تر! یاد قصه‌ی ماه و قنداق می‌افتم و دل‌م می‌خواهد آنقدر زل بزنم به ماه که بَرَم دارد از غربت تلخ این زمین … ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ   مزرعه‌ی خان زیر و رو شده بود. خان سگرمه‌هایش رفته بود توی هم و…Continue reading ۹

۸

  نیمه‌شب روز شش‌م بود که باران بند آمد. مردم به صدای اذان کبلایی که برخاسته بودند، بوی تند سرما را حس کرده بودند. صدای شره‌ی آب هم که بلند نبود، سگ‌ها پوزه‌های پشمالویشان را فرو کرده بودند لای دست‌هایشان و چشم‌های سیاه درشت‌شان را مرتب باز و بسته می‌کردند و محل های‌وهوی مردها نمی‌گذاشتند.…Continue reading ۸

مترسک فیلسوف

«سر می‌بُرند و بر سر نیزه‌ها سر می‌برند، برازنده سری است سر ثارالله که بر آسمان اوج گیرد، بلند مرتبه سروری که سر بر گران دارد …» گروهی هستند در همواره‌گی‌ تاریخ که تصور می‌کنند با منکر خدا شدن و منکر مقدسات شدن و منکر عرفان شدن و انکار معاد و عدل و ایمان، سری…Continue reading مترسک فیلسوف

میان سخن، سخن دوست خوش است …

تاریخ را مکرر گشته‌ای ای «فرّه»ای که هرگز تکرار نخواهی گشت …   ــــــــــــــــــــــــــــ باورت مرا به زانو درمی‌آورد! مردی که نشسته‌ای و نیشتر به سیب* عزیزان‌ت می‌کشی … باور تو طاقت‌م را از کف بیرون می‌کند … مرد!   بامدادی را سال‌ها منتظر ماندن، دانسته، روزهای نابوده را به طمع بودی این‌چنین سرآوردن، چنین…Continue reading میان سخن، سخن دوست خوش است …