خورشید گرداگرد پیکری سرخ شده است … شانهای سری را در بر گرفته است. دستی، موهایی را نوازش میکند. مردی سراسیمه در بیابانی پرنور از سویی به سویی میدود. ـــــــــــــــــــــــــــــــ قهرمان خان، ماهرخ را که دیده بود از جا پریده بود. ماهرخ، گوشهی چارقدش را به دندان گرفته بود و چشمان خیسش را…Continue reading ۷
سال: ۱۳۸۶
۶
تن مردی که تنهاست، توی سرخیی خورشید آب میشود … چیزی در زمان گم میشود! ـــــــــــــــــــــــــــــــــ تا سلیمان با کهرش تاخت برسد، کبلایی سر حیوان را بریده بود. دو تا مرد نشسته بودند پشت کل تا تکان نخورد، آنطور که با کمر شکسته تاب میداد به تنش، صدای خورد شدن استخوانهایش گروچ گروچ…Continue reading ۶
۵
به قامت ایستاده در خورشید نگاه میکنم، بزرگ است و عجیب تنها، … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قهرمانخان، ماهرخ را «آنا» صدا میزد. صدایش که میزد چشمهایش خیس میشد، ماهرخ سفید بود و تو پُر، ارغوانی که تنش میکرد و موهای سیاه برّاقش را میریخت روی شانههایش، از هر پریزادهای زیباتر میشد. لابهلای درختهای میوهی باغچهی…Continue reading ۵
۴
نمیخواستم اینطوری بشود ولی شد. داستان را از این پس خودم ادامه خواهم داد. ولی اگر هم کسی مشتاق بود، میتواند داوطلبانه در بازی شرکت کند. خوشحال خواهم شد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ قهرمان خان، کلاهش را همیشه یکوری میگذاشت روی سرش. جعد موهای فلفل نمکیاش از سمتی که کلاه بالاتر بود میزد بیرون، ابروهای…Continue reading ۴
مار دو سر
دوستانی که تا حالا دعوت شدهاند، به نوعی قواعد را دوباره پرداختهاند. گویی باید تغییراتی اصولی بدهیم در این قواعد! قرار نبود متنهای نوشته شده در وبلاگ من آپ شوند که شدند! و قرار نبود من دعوت کنم مدام! که مستدام شده است گویی. دلم میخواست مثل رشتهای در هم تنیده، این داستان در میان…Continue reading مار دو سر
سبز دشت …
لابد من بد نوشته بودم، که «چند خط برای خواندن» اینطور بازی را ادامه دادند. ولی دوست دارم، تمامش نکنم. نوشتهی خانم ثابتی را در وبلاگم قرار میدهم، با اندکی تغییر در رسمالتایپ(!) و دستکاری در انتهای داستانشان. ـــــــــــــــــــــــــــــ پدر با مادر صحبتهایشان را که میکردند هرشب، خواب به چشمش نمیآمد تا که ریف…Continue reading سبز دشت …
قصههای زمستانی
سالهای کودکیام آلوده است به داستانهای زمستانهای پر سوزی که پدر قصهگویمان بود. یادگار دیرین و دلنشینی که هر شب را آرزو میکردیم و دهان پدر را و سینهای پُر از این همه راز. در نیمهی زمستانی چنین سردتر از پیش، شبهایمان را با قصهگویی آغاز کنیم؟ چطور است بازیی جدیدی شروع کنیم؟ مثل همهی…Continue reading قصههای زمستانی