از تو سبزه‌زار شده خاک خشک بدنم …

خیلی خیلی به ندرت پیش آمده است که چیزی خریده باشم و بعد با دیدن مشابهات بهتری، پشیمان شده باشم. عموماً هر چیزی که می‌خرم، به شدت «تک» می‌باشد و همین «تک» بودن، باعث می‌شود که همیشه «تاپ» باشد و حتی سال‌هایی بعد هم که بخواهم از آن استفاده کنم، حتی اگر نخ‌نما و کهنه…Continue reading از تو سبزه‌زار شده خاک خشک بدنم …

باش. قهر نباش.

چقدر تلخ بودی امروز. چه دردناک بودی ای روز. غم را چشاندی تا ظهور. اشک را کشاندی تا حضور. حضور را تا غیبتی. رفتنی که برنخواهد گشت.  دیروز که فرزانه و ظریفه آمدند و فرزانه گفت می‌خواهیم بعد از ظهر برویم دیدن خانم شاملی، گفت اگر دوست داشتی کمکی بکنی. نگفت کمک را برای چه…Continue reading باش. قهر نباش.

روز تلخی، همچو روزان دگر …

آن داستان سعدی را همه‌امان شنیده‌ایم که غم ِ نعلین داشت و به کوی شد، مردی را دید که پای نداشت و شکر کرد. بارها و بارها شنیده‌ایم. می‌دانم. امروز می‌توانست روز خوبی باشد برای من و ظریفه و صدیقه. قرارش را از چند روز پیش گذاشته بودیم برویم الواطی و خوشگذرانی! صبح خبر ناخوشایندی…Continue reading روز تلخی، همچو روزان دگر …

محیً محیا

ده دقیقه دیر کرده بود. یعنی اگر درست‌تر بنویسم، من یادم رفته بود که از اول مهر قرارمان این بود که او هر روز ده دقیقه دیرتر بیاید دنبال‌م. من یادم رفته بود و بعد از اینکه کارت زدم، یادم افتاد ولی زیاد هم بد نشد. آزاده و وجیهه و صدیقه را دیدم و کمی…Continue reading محیً محیا

مردی که دوستش داشتم …

نمی‌شود رو به روی هم بنشینیم. صندلی‌ها را کنار هم می‌چینیم. برای همین هم هست که فقط صدای بغل دستی‌امان را می‌شنویم. فرشته کمی رو به روست با من. او در انتهای دیگر است و من در انتهای دیگر. می‌گوید یک‌بار شوهرم رفته بود توی فکر. بدجور. گفتم به چی فکر می‌کردی؟ به خودش که…Continue reading مردی که دوستش داشتم …

در سرزمین گل و بلبل من اتفاق می‌افتد

توی رختکن اتاق عمل لباس‌م را عوض می‌کنم. برمی‌گردم می‌بینم سارا با آن چشم‌های بی‌نهایت زیبا پشت سرم ایستاده است با لبخندی که وادارم می‌کند لبخند بزنم. بغل‌ش می‌کنم. آنقدر لاغر است که توی بغل‌م گم می‌شود. می‌رویم بیرون و محدثه و طاهره را هم می‌بینم. قدرت‌ش را ندارم سر پا بایستم یا لااقل وقتی…Continue reading در سرزمین گل و بلبل من اتفاق می‌افتد

اینجا ایران است، صدای مرا از جمهوری اسلامی می‌شنوید!

سوار آژانس می‌شوم و می‌روم بیمارستان. خوشحالم. فکر می‌کنم بودن پیش دوستان‌م و کار کردن، سرم را گرم می‌کند و کمک می‌کند زود خوب شوم. وارد که می‌شوم، قیافه‌ی ورودی‌ی بیمارستان عوض شده است. استیشن شیکی نصب کرده‌اند و کارتکس سر جایش نیست. خانمی که پشت استیشن نشسته است و اسمش یادم نیست بلند می‌شود.…Continue reading اینجا ایران است، صدای مرا از جمهوری اسلامی می‌شنوید!