تشک بادی سوراخ شده بود و تمام بدنم میسوخت و اسپاسمم شدت گرفته بود. مهدیه زورش نمیرسید و خوابالو کاری کرد دلم شکست. گریه کردم و دلم مرگ خواست. خوابم برد. از هال بزرگه رفتم اتاق نشیمن و خزیدم توی بسترم. تاریک بود. حس کردم مادر نیست. پریشان نشستم دیدم نه جای مادر هست نه…Continue reading سوره یونس گوش میدادم
برچسب: مادر
نمره ۲۱ بنبست خیام
خضر خانواده بالاخره دیوار را خراب کرد. البته با اکراه. حیاط به خوابم نیامد. قصهٔ خانه این شکلی تمام نشد، نه این همه رنگین. هرگز حیاط دوباره این همه گلگون نخواهد شد، کاش اما در خوابهای پس از اینم حتی انگورهای خوشه خوشه توی کیسههای توری ماماندوز حفظ شوند از زنبور و گنجشک تا وقت…Continue reading نمره ۲۱ بنبست خیام
مادرها هستند که فرزند را مؤمن بار میآورند*
مادرم خواندن و نوشتن بلد نبود اما زن مؤمن باسوادی بود. کلی قصه بلد بود تا با آنها راه و رسم بندگی و زندگی یادم بدهد. طناز بود ولی شوخ نبود. حاضر جواب بود و برای اینکار ضربالمثل داشت. مثل همه مادرها هم مهربان بود. اگر رفتار ناشایستی از من میدید نمیزد داد نمیزد. چرخ…Continue reading مادرها هستند که فرزند را مؤمن بار میآورند*
از مشقات زندگی راحت
با خواهر ساکن روستایم از سرما میگفتیم. رسیدیم به کُرسی. از زمان کودکیاش گفت و اتاق بزرگ و کرسی و لحافش. از لحافهای یدکی حتی. از زحمت الک کردن ذغال و مشقتش برای مادر. بعد گفت آن موقع سختی بود الآن راحتی است ولی چه فایده قلبها سرد و بیمحبت شدند. انقدر قشنگ گفت که…Continue reading از مشقات زندگی راحت
پایانه
پرنده ذهنم از شاخهای به شاخهای که پرید یاد میوهها افتادم. عمره که بودیم هر وعده میوهای داشتیم که نمیخوردیم و میبردیم توی اتاق بخوریم که نمیشد و جمع شد. یک جعبه کارتن مناسب پیدا کردم و میوهها را گذاشتم داخلش و روی چند قلم سوغاتی که محض روشنی قلب مادرم خریده بودم و روی…Continue reading پایانه
فوتو-موتیفات
یکم: سازمان ملل و غرب را خریده، امثال فرخنژاد که پففیلی بیش نیستند.. دوم: این را آنقدر دوست دارم. نگاه میکنم و قدمهای مادرش را موقع بالا رفتن از پلهها تصور میکنم. عکس را دوست دارم چون نماد استخوانداری از قدردانی و حرمت است. چون حرف مادر در میان است دوستش دارم. سوم: راستش…Continue reading فوتو-موتیفات
آذربایجان شمالیمون
درباره گربه مادرم، آن آخری، نوشتم در وبلاگم. عجایبی بود برای خودش. یکی از همسایهها یک جوجه خروسی داده بود به هادی کوچولو. خروس عجایبی شد او هم. خیلی قلدر بود. چیزی که میخواهم تعریف کنم برای یازده سال قبل است. توی حیاط بودم و مادر سهم چینهدان گربهاش را ریخته بود و او مشغول…Continue reading آذربایجان شمالیمون