نیمهشب روز ششم بود که باران بند آمد. مردم به صدای اذان کبلایی که برخاسته بودند، بوی تند سرما را حس کرده بودند. صدای شرهی آب هم که بلند نبود، سگها پوزههای پشمالویشان را فرو کرده بودند لای دستهایشان و چشمهای سیاه درشتشان را مرتب باز و بسته میکردند و محل هایوهوی مردها نمیگذاشتند.…Continue reading ۸
ماه: بهمن ۱۳۸۶
مترسک فیلسوف
«سر میبُرند و بر سر نیزهها سر میبرند، برازنده سری است سر ثارالله که بر آسمان اوج گیرد، بلند مرتبه سروری که سر بر گران دارد …» گروهی هستند در هموارهگی تاریخ که تصور میکنند با منکر خدا شدن و منکر مقدسات شدن و منکر عرفان شدن و انکار معاد و عدل و ایمان، سری…Continue reading مترسک فیلسوف
میان سخن، سخن دوست خوش است …
تاریخ را مکرر گشتهای ای «فرّه»ای که هرگز تکرار نخواهی گشت … ــــــــــــــــــــــــــــ باورت مرا به زانو درمیآورد! مردی که نشستهای و نیشتر به سیب* عزیزانت میکشی … باور تو طاقتم را از کف بیرون میکند … مرد! بامدادی را سالها منتظر ماندن، دانسته، روزهای نابوده را به طمع بودی اینچنین سرآوردن، چنین…Continue reading میان سخن، سخن دوست خوش است …
۷
خورشید گرداگرد پیکری سرخ شده است … شانهای سری را در بر گرفته است. دستی، موهایی را نوازش میکند. مردی سراسیمه در بیابانی پرنور از سویی به سویی میدود. ـــــــــــــــــــــــــــــــ قهرمان خان، ماهرخ را که دیده بود از جا پریده بود. ماهرخ، گوشهی چارقدش را به دندان گرفته بود و چشمان خیسش را…Continue reading ۷
۶
تن مردی که تنهاست، توی سرخیی خورشید آب میشود … چیزی در زمان گم میشود! ـــــــــــــــــــــــــــــــــ تا سلیمان با کهرش تاخت برسد، کبلایی سر حیوان را بریده بود. دو تا مرد نشسته بودند پشت کل تا تکان نخورد، آنطور که با کمر شکسته تاب میداد به تنش، صدای خورد شدن استخوانهایش گروچ گروچ…Continue reading ۶
۵
به قامت ایستاده در خورشید نگاه میکنم، بزرگ است و عجیب تنها، … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قهرمانخان، ماهرخ را «آنا» صدا میزد. صدایش که میزد چشمهایش خیس میشد، ماهرخ سفید بود و تو پُر، ارغوانی که تنش میکرد و موهای سیاه برّاقش را میریخت روی شانههایش، از هر پریزادهای زیباتر میشد. لابهلای درختهای میوهی باغچهی…Continue reading ۵
۴
نمیخواستم اینطوری بشود ولی شد. داستان را از این پس خودم ادامه خواهم داد. ولی اگر هم کسی مشتاق بود، میتواند داوطلبانه در بازی شرکت کند. خوشحال خواهم شد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ قهرمان خان، کلاهش را همیشه یکوری میگذاشت روی سرش. جعد موهای فلفل نمکیاش از سمتی که کلاه بالاتر بود میزد بیرون، ابروهای…Continue reading ۴