بالاخره یک اتوبوس پیدا کردیم که من برگردم خانه. فاطمه حقوردیان با یکی از همکارانم آمدند جلوی در بسته اتوبوس و گفتند تو دزدی و ما دیشب رفتیم اتاقت و هر چی از فاطمه دزدیدی را برداشتیم. فاطمه موهایش را سیاه سیاه کرده بود و بلند بودند و خیلی صاف – کراتینه؟ و یکی یکی…Continue reading دردانه دزدانه به خوابم میآیی؟
برچسب: دوست
روز قیامت هر کسی در دست گیرد نامهای
پریروز به چند تایی از دوستانم از واتساپ زنگ زدم، تصویری البته. به آیدا هم. مادر جانش برداشت و گفت شما کی هستید؟ گفتم سوسنم، دوست آیدا. نشناخت. خب حق داشته. اگر دوستم بود درباره من با خانواده صحبت میکرد و آنها مرا میشناختند همانقدر که من درباره آیدا حتی با همکارم صحبت میکردم…Continue reading روز قیامت هر کسی در دست گیرد نامهای
امالعجایب
یک شب پاییزی، یک راننده تاکسی برای زنش تعریف کرد که دو تا خانم در مرکز شهر دربست سوار شدند به سمت شرقیتر تبریز، یکی پیاده شد و دیگری همان مسیر را برگشت به سمت غربیتر شهر و کرایه را پرداخت. و هر دو با تعجب خندیده بودند. دومی من بودم و اولی بسیار زخم…Continue reading امالعجایب
کین همه زخم نهان است و مجال آه نیست ۲
سر فاطمه مصطفایی هم سهلانگاری کردم، سر فاطمه هم. سر خانم شاملی جان هم. اصلاً کی گفته بیخبری، خوشخبری. جانم به لب رسید از این بیخیری. من نگرانم. نگران هر که نیست، هر که چراغش خاموش است، هر که فعالیت ندارد. چه لطفی دارد سه روز بعد یا سه ماه بعد بفهمی یاری عزیز رفته؟…Continue reading کین همه زخم نهان است و مجال آه نیست ۲
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟*
فاطمه عزیزم، آنا جان خیلی کلیشهای است اما خبر رفتنت سخت شوکهام کرد. هنوز که این را مینویسم باورم نشده است، اما از دکتر اسدنسب شنیدم، خواهرشوهرت، همان که از دو خواننده وبلاگی تبدیلمان کرد به دوست واقعی. و تو دوستتر بودی. آنای مهربان، ما اینجا با هم آشنا شدیم و باید همینجا از رفتنت…Continue reading جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟*
راه دور و درازی آمدهام
دیروز دوست دوران دبیرستانم این را فرستاده، انگار بعد از بیست و چند سال بچههایت را ببینی. نمیدانی اول کدام را بغل کنی، نمیدانی کدام را بیشتر ببوسی. توی صورت هر کدام که نگاه میکنی بلدی که چرا و چطور کشیدیاش. روزگاری که جای نوشتن میکشیدم. جای گریستن، جای فریاد زدن، جای بغلی مهربان، جای…Continue reading راه دور و درازی آمدهام
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست*
این عکس را همین دیشب دوستی که کنارم نشسته است برایم فرستاد. تا دیدمش انگار تمام بار احساسی جهان را ریختند در قلبم. سالش قطعاً قبل از ابتلایم به اماس است. روپوش اتاق عملم را خودم دوخته بودم. اینجا همان اتاق عمل ساختمان قدیم الزهرای تبریز است. آن تلویزیون عتیقه که تا سالها حتی…Continue reading آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست*